وارش مهر

۱۱ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

جامانده از بهشت

بهشت   

دست من و تو نیست اگر عاشقش شدیم

خیلی حسین زحمت ما را کشیده است

**سمیه **

لبیک یا حسین

والله که من عاشق چشمان تو هستم


والله که تو باخبر از این دل زاری


مهمان خیالم شده ایی هرشب و هرشب


والله شبیه من دیوانه نداری


حقا که مرادی و مریدت شده ام من


حقا که تو خورشید و زمین و آسمانی


حاشا که به غیر از تو کسی بردلم افتد


هم سرور و هم بی سر و هم عین و عیانی


هیهات اگر یار بخواهی و نباشم


ای وای به من گر تو مرا یار ندانی


باید به تو زنجیر کنم بند دلم را


جانی و جهانی و چنینی و چنانی


ای نورتر از نورتر ازنورتر از نور


ای ماه تر از ماه تر از ماه تر از ماه


تو امر کنی خاک در درگهت هستم


ای شاه تر از شاه تر از شاه تر از شاه

لبیک یاحسین

بگو چه شد که من اینقدر دوستت دارم...

**سمیه **

یا حسین فرماندهی از آن توست

یادم میاد قدیما نمیدونم دقیقا چه سالی یه بار این متن رو یه جایی خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم و همش میگفتم شهید شوشتری چه کسی هستند که بعدها مصاحبه با همسر ایشون رو دیدم تازه فهمیدم چه آدم بزرگی بودن...

پیشنهاد میکنم این لینک رو ببینید:

آخرین خداحافظی شهید شوشتری با همسرشون

این نوشته ی شهید عزیز همیشه جلو چشم من هست...

خوبه اینجور نوشته ها در محل کار ما یا در گوشی یا اتاق ما همیشه باشه به عنوان تلنگر...

میون این همه مشغله هایی که داریم گاهی سری به وصیت نامه های شهدا بزنیم کاملا مسیر رو به ما نشون دادن...

وظیفه ما خیلی سنگین تر از این حرفاست...

حواسمون باشه باید یه روزی جواب بدیم...

مردان آسمانی

**سمیه **

شور و شعور


 داداش جونم خوشحالم که تو توی بهترین جای زمین قدم میزنی... نفس میکشی... عاشقی میکنی... خیالم راحته که اگه خودم جا موندم عوضش تمام قلبم رو به دست مطمئن تو دادم که برسونیش به کربلای حسین(ع)...

داداش جونم آخرین خبری که ازت دارم گفتی مسجد سهله هستم...

دلم را بردی نجف...  حرم  پدرم... مولای مهربانی ها...

یادش بخیر در این مسجد قدم زدم اما من همچنان گیج بودم خدایا من کجا... اینجا کجا... قدر ندونستم  اما باز می خواهم بهشت را تجربه کنم...

خدایا چقد زود غیرممکن ها از نگاه ما را ممکن می کنی و ما همچنان ایمانمان ضعیف است...

 داداش جونم، مهربونم، عزیز دلم هر قدمی که بر میداری برایم دعا کن...

سلامم را به آقای مهربانم برسان و بگو اینجا دلی برایش تنگ است...

بگو اینجا کسی غرق دغدغه های دنیوی هست و از خودش غافل شده است و بی تاب و بی قرار آغوش پرمهر شما در قطعه ای از بهشت است...

 دلم یک بغل ضریح میخواهد...

 داداش جونم دلتنگ  تو و قلب مهربونت هم هستم و یادم نمیره موقع خداحافظی چطوری منو در آغوش گرمت گرفتی و بوسیدی...

گفتم خیلی التماس دعا و تو لبخند زدی...

من خاک پای تک تک زائرین اربابم هستم...

چه ایرانی چه غیر ایرانی...

چه مسلمان چه غیر مسلمان....

زائر امام حسین(ع) خیلی مقامش بالاست...

خواننده محترم این متن...دوست عزیز... هر بنده خدایی که گذرش به این وب میوفته من نمیدونم کربلا رفتی یا نه... نمیدونم از ایمانت از اعتقاداتت از خیلی چیزا... مهم نیس بدونم... فقط اینو میدونم هر کسی پا به این مکان مقدس بذاره زندگیش متحول میشه... یه بار هم شده تجربه کنید... برای هرچیزی هزینه می کنیم وقت میذاریم هرسفری میریم اما بهشت که در نزدیکی ماست رو تجربه نمی کنیم... نمیخوای غسل روح انجام بدی؟ بخواه از خدا و ببین مهربانی و لطف مهربان ترین را...

از بعضی از تفکرات هم خوشم نمیاد که بعضیا به زور میخوان ادای مثلا روشنفکرهارو دربیارن که مهم دل ما آدماست و که چی بریم اونجا و به جاش به نیازمندا کمک می کنیمو ازین حرفا... اینا حرفای شیطان هس...شیطان بسیار استاد و متخصص هستن...خیلی کاربلد هست، خیلی...حواستون باشه با کی طرف هستین...

امسال که کربلا بودم یه بنده خدایی که به اینجور چیزا اعتقاد نداره وقتی امد پیشم حتی زیارت قبول هم نگفت فقط با یه حالتی مثلا شوخی گفت سفر بعدی اروپا... منم نرفتم کربلا که بعدش بیام منتظر باشم ببینم کی میاد پیشم بهم بگه زیارت قبول... نه... بحث اینه حواسمون باشه هر حرفی زمان و مکان خاص خودشو داره...

من فقط لبخند زدم و چیزی نگفتم به ایشون چون خیلی از من بزرگتر هستن و نمیشد تو اون فضا پاسخ ایشون رو بدم و خدای نکرده بی احترامی بشه... البته خیلی لطف دارن زحمت کشیدن منزل ما امدن و من هم دعاشون میکنم...

منم از سفر اروپا بدم نمیاد اتفاقا خیلی دوس دارم کل دنیا رو ببینم و لذت ببرم اما بحث اینه مسائل رو باهم قاطی نکنیم... زائر خیلی حرمت داره...

به عقاید هم احترام بذاریم...

میشه هم به دیگران کمک کرد هم برای عرض ادب سختی کشید و هزینه کرد... حالا یا در اربعین یا هر زمانی که دوست داشتین میتونین برین فقط یه بار تجربه کنید واقعا غیرقابل وصف هس اون فضا...

چرا در سخنان اهل بیت هست که حتی شده پول قرض بگیرید و به این سفر برید...چرا؟ مگه امام حسین کیه؟مگه کربلا کجاست؟چرا اینقد اهمیت داره؟ چرا نمیریم دنبال جواب این سوال ها؟چرا درک و معرفت ما نسبت به امام ما اینقد پایین؟ چرا یه آدم مثلا اروپایی اطلاعاتش از  امام حسین،  از من که از ازل مثلا شیعه بودم و مثلا در یک کشور اسلامی بزرگ شدم بیشتر هس؟ تمام اطلاعات ما از امام حسین شده سربریده ایشون و... ما بطن قضیه رو هنو نگرفتیم چیه و ما هنو در خواب غفلت به سر میبریم... نه اطلاعاتی داریم نه اینقد اطلاعاتی هم که داریم واقعا عمل میکنیم...

یادمون باشه در این سفر میزبان امام حسین هستن پس خیالتون راحت بابت همه چی...

 پیشنهاد میکنم سری به این لینک بزنید و واقعا متن رو تا آخر وقت بذارید و مطالعه کنید و فکر کنید:

خبری در راه است...

محبت نوشت :

برای داداش جونم، برای پسرخاله هام، برای پسردایی هام، برای یکی از دوستان عزیزم  و کلا همه ی عزیزانی که راهی بهشت شدن  تنی سالم و دلی تا ابد پر از محبت آقا و روحی سبک و رها و آسمانی رو آرزو می کنم...مابراشون دعا می کنیم امیدوارم اونا هم به یاد ما باشن... دوستانی هم که مثل من دلشون کربلاست و مشکل داشتن نتونستن برن نگران نباشین آقا از نیت ما خبر داره و اینکه همین جا در خدمت خانواده زائرین باشیم یا هر کمک دیگه ای به نیت آقا انجام بدیم درست هست...

میون این همه مشغله که این روزا دارم یه جورایی بر خودم واجب دونستم بیام حرفای دلم رو بزنم... از دلتنگی برای کربلا تا دلتنگی یکی از عشق های زندگیم برادر عزیزم... هر چه از کربلا از مهربانی امام حسین بنویسم واقعا کمه...

 کربلایی کوچک

چقد این عکس به دلم نشست...کربلایی کوچک...

۱ نظر
**سمیه **

سمت خدا

تو خونه، خیلی شلوغ کاری کرده بود
اوضاع رو کلا بهم ریخته بود.
وقتی پدر از راه رسید، مادر شکایتش رو به پدر کرد.
پدر هم که خسته بود و عصبانی شلاق رو برداشت و رفت به سمتش.
پسر دید اوضاع درهمه و همه ی درا هم بسته ست.
وقتی پدر شلاق رو بالا برد، با خودش گفت:
کجا فرار کنم؟
راه فراری نداشت!
پس خودش رو به سینه پدر چسبوند؛
بلافاصله شلاق هم از دست پدر شل شد و افتاد.
 .

.

.
  مرحوم دولابی می فرمود:
شما هم هر وقت دیدین اوضاع بی ریخته
به سمت خدا فرار کنین!
هر جا که وحشت کردین و ترسیدین
راه فرار به سوی خداست...

نور... مهربان ترین

مسجد نصیرالملک، مسجدی بسیار زیبا و آرامبخش در شیراز

**سمیه **

بلد(7)

خدایا با من حرف بزن :

آیا پندارد که هیچ کس او را ندیده است.

**سمیه **

انفال(64)

خدایا با من حرف بزن:

"ای رسول ما خدا تو را کفایت است و مومنانی که پیروان تواند."

**سمیه **

سکوت

مادر بزرگوار داشتن سریال می دیدن منم کنار ایشون بودم...

از این سریال ها که کلا غم و درد و گرفتاری و دعواهای خانوادگی و کینه و حسادت و مال حروم خوردن و کلا مشکلات جامعه ما...

یه سکانسی بود برام جالب بود... دیگه نزدیک بود منم با اون خانم بغض کنم...

اینکه برادرهمسر ایشون امد به شدت عصبانی و هرچی تو دهنش بود به این خانم گفت و به شدت توهین کردن و این خانم سکوت کرد و اجازه داد اقا حسابی هرچی ته دلش هس بگه...

این خانم در نهایت چنتا جمله گفت اونم با نهایت احترام و به دور از عصبانیت...

اما بعدش رو به آسمون کرد و بغضش ترکید...

داشتم باخودم فکر میکردم یه وقتایی بهترین رفتار همینه...

که سکوت کنی...

البته بعدش کلی حرف تو وجود آدم هس که آدم رو خفه میکنه و هی میخوای توهم حرف بزنی سبک شی خالی بشی یا اگه لازمه از خودت دفاع کنی اما نمیتونی...

یه وقتایی یه اتفاق هایی تو زندگی آدم پیش میاد که چنان شوک عظیمی بهت وارد میشه و اینکه بعد شوک حالا که به خودت امدی و میخوای حرف بزنی میبینی  تمام مسیرها بسته و تو راه برگشت نداری که حرف بزنی...

تو هییییییییییییییچ کاری جز سکوت نمیتونی بکنی ینی هیچ کاری... ینی هیچ راه حل دیگه ای نیس...هیچی... هرچی میخوای برگردی و حرفی بزنی میبینی جز مزاحمت برداشت دیگه ای نمیشه...چون کلا وجود تو  برای دیگران ناآرامی بوده...

اینجاست که فقط و فقط و فقط پناهت میشه خدا...

سکوت میکنی تا خدای نکرده سر نفس سرکشت و خودخواهی هات یا جهل و ناآگاهیات یا خیلی چیزای دیگه که ممکن در وجود هر آدمی باشه، بی حرمتی نشه تا کسی رو عذاب ندی...

اما وقتی خودت کلی حرف داری برا گفتن برو سمت خدا...

اگه هم دوس داشتین یه جایی بنویسین یه جایی کاملا خصوصی تا بلکه سبک بشین...

آره حرفایی که به اون بنده خدا میخواستین بزنین رو جایی بنویسین یا به خدا بگین...

هرچند خدا همشو میدونه اما به نظرم سفره دلت رو پیش خدا باز کن بگو و بگو و بگو... گریه کن... گریه کن...گریه کن...چاره ای جز این نیس...

صادقانه تمام نیات و حرفاتو بگو با اینکه خدا کاملا شاهد بود و ثبت کرده همشو اما تو بگو تا دق نکنی تا خفه نشی...

به نظرم یکی از عذاب های دنیا اینه که فکر کنی چقد مزاحم بودی و خودت خبرنداشتی چقد ممکن با جمله ای کسی رو رنجونده باشی و خودت خبر نداشتی فقط کافیه با یه جمله بفهمی که باعث ناآرامی زندگی کسی بودی و به نظرم لازم نیس ادم جهنم رو ببینه من که همش به خدا میگم مگه عذاب بدتر ازینم داری؟اون وقت اون چه جوریاست؟! توروخدا مواظب روابط خودتون با اطرافیان باشین خیلی وقت ها ظاهرن همه چی خوبه و فضا پرمهر هس اما ممکن اتفاق هایی پیش بیاد که تازه حقایق رو بفهمین و جز عذاب هیچی نباشه تو زندگیتون... یه وقتایی صداقت و سادگی بیش از حد ممکن باعث عذابتون بشه...

کاش همه ی دعواهای دنیا این مدلی بود که دوتا ادم در حق هم واقعا از روی بدجنسی بدی می کردن... اون وقت ناآرامی و قهر و کینه و ازین صفات بد تو وجود اونا کاملا منطقی به نظر میرسید... به قول استادم خب بدی کرد در حقم منم بدی کردم در حقش...انگاری اینجا از عذاب وجدان خبری نیس...

اما هیچی بدتر ازین نیس دوتا آدم یه جورایی مظلوم واقع بشن سر یه سری از اتفاق ها... دوتا آدمی که هیچ نیت بدی نداشتن اما هردو عذاب کشیدن... و البته فقط خدا دقیقا حقیقت رو میدونه و ما حق قضاوت نداریم...

یه وقتایی هرچی آنالیز میکنی واقعا نمیفهمی چراباید همچین اتفاقی میوفتاد...

واقعا خدا فقط رحم کنه...

وای خدا جونم اگه نبودی من کجا حرفای خصوصی خودمو میزدم؟مگه این ملت باورشون میشه؟خداروشکر قاضی فقط تویی... تو از همه چیز آگاهی...

اینا یه سری تجربیات زندگی من بود که نمیدونم مفید هس یا نه...

نمیدونم اصلا نوشتنش اینجا درست هس یا نه...یه وقتایی اینقد حالم بد هس تشخیص نمیدم چی درسته چی غلط از بس روحم خسته و سنگین هس...

البته اینجا خیلی خواننده نداره...خیلی وقتا مینویسم تا سبک شم... اما خداشاهد حتی برای نوشتن حرفام در وبم  نگرانمو میترسم که نکنه باعث عذاب کسی بشه... چون ما آدما صرفا فقط یه سری نوشته هارو در وب هم میبینیم و ممکن هزاران برداشت داشته باشیم اما فقط خدا میدونه بطن اون حرفا و پست ها دقیقا چیه...

از زندگی خصوصی من هم خداروشکر احدی خبرنداره چون خودم اجازه دخالت به کسی نمیدم و پیش کسی جز خدا حرف نمیزنم... مثل بعضیا هم نیستم که ریز زندگی شخصی خودمو در وبم بنویسم و خیلی از این کار خوشم نمیاد... یه وقتایی خوبه آدم ثبت خاطرات تلخ و شیرین داشته باشه اما نه اینکه خیلی ریز بشه و خیلی خصوصی باشه و همه عالم و آدم بفهمن...

پست هایی که کامنتش غیرفعال هس یه جورایی دل نوشته یا حرفای ته دلم هس که خیلی خصوصی هس و بین من و خداست... اگه ثبت میشه فقط برای خودم مینویسم و یه وقتایی تلنگر و درس هس برای خودم...یه وقتایی هم مرور خودم هس...

بعد مدتها چقد دلم پر بود...چقد حرف زدم اینجا...

به قول یه شهید عزیز:" همو همین جا حلال کنید منم حلال کنید من چیزی ندارم اون دنیا به شما بدما"

ازین جمله ایشون خیلی چیزا میشه برداشت کرد...

امیدوارم شهدا مارو دعا کنند...

**سمیه **

خدایا ما قدر تو را نمی دانیم

 این نوشته ی من تحت تاثیر پیامکی هست که امشب عزیزدلی برام فرستادن و  لابه لای حرفا و احوالپرسی ها پشت سر یه بنده خدایی حرف بدی زدن و بنده فکر کنم تا خود صبح باید استغفار کنم ازین که شنونده این بدی پشت سر اون بنده خدا بودم...ای خدا کاش عالم و آدم میدونستن که من دوس ندارم ذهنیت بدی نسبت به احدی تواین دنیا داشته باشم... :

در این 29 سالی که خدا بهم عمر داد و در این هستی دارم زندگی می کنم دو تا چیز عجیب دیدم...

یکی اینکه در میان این همه آدمی که تو این دنیا دیدم، مهربان تر از مادرم احدی رو روی کره زمین تا به حال ندیدم... مهربانی و روح بزرگ و دل دریایی ایشون یه چیز عجیب و غیرقابل وصف هست...

یکی دیگه هم اینکه کلا خیلی خودم رو مرور میکنم چون میدونم یه روزی باید جواب بدم، یه چیزی رو در وجودم متوجه شدم اینکه من هیچ وقت هیچ کینه ای از هیچ کسی در زندگیم نداشتم و ندارم و ان شاالله نخواهم داشت...

واس همینه دوستان و اطرافیانم رو میبینم که اینقد حرص میخورن و حتی دعای بد میکنن!!!!! تعجب میکنم و میگم چطور ممکن ما آدما اینقد وجودمون سیاه بشه...!!!! اینقد سیاه که اگه کسی زمین بخوره ما شاد بشیم...!!! لذت ببریم از اینکه قهریم و قطع رابطه هستیم...!!!

من نمیفهمم اینجور آدما رو...

خداروشکر هرصفت بدی در وجودم باشه حداقل این چیزا نیست...

تنها جمله ای که تونستم  در پیامک بگم اینه که برای ایشون دعاکنید خدا کریم هست...

خدایا عاقبت همه ی مارو ختم به خیر کن، ما با این تفکرات داریم کجا میریم؟!

مهربانی

**سمیه **

مولای آب و آتش

 این  متن اول نوشته ی من نیست اما دل نشینه و دوستش دارم :

"من هنوز میان نامردی های این زمانه به مردانگی تو افتخار میکنم.هنوز میان سختی های این زمانه نام تو را می برم و هنوز فکر می کنم اگر مدد تو نبود،من هیچ جایی در این جهان نداشتم.مولای آب و آتش! این تصمیم همیشگی من است که بیشتر از تو بدانم و بیشتر از تو بشنوم که بیشتر شبیه تو زندگی کنم.حالا میانه گم شدن روزمرگی های این روزگار، محرم که می شود دلم یاد تمام قول هایی که داده ام می افتد.یاد تمام حرف هایی که زدم و عمل نکردم.یاد تمام این بیست و چند سالی که گذشته است و من کاش به اندازه بیست و چند قدم به تو نزدیک  می شدم.مولای آب وآتش! تمام اتفاقات روزگار به مدد شما ممکن می شود.کاش مثل همیشه مدد شما همراه این قلب خسته باشد برای آنکه بیست و چند قدم از این فاصله طولانی بردارم.مولای آب وآتش! هر روز ، روز شماست و هر لحظه یاد توست که قلبم را آرام می کند."

بهشت

آقای مهربانم برای من هر روز، روز شماست...

هر روز در خلوتم برای شما روضه می خوانم و اشک می ریزم...

همه به من می گویند کربلایی...

ته دلم ذوق می کنم ازین عنوان که برایم ارزش دارد و بهتر از همه ی عنوان های موقت این دنیاست  اما می ترسم...

من هم نماز می خوانم کسانی که بدترین ظلم را در حق شما کردن هم نماز می خواندن...

خیلی ها کربلا به زیارت شما آمدن اما بعد برگشتن همان آدم قبلی بودن...

همچنان زخم زبان داشتن... همچنان دروغ میگفتن...همچنان میرنجاندن... همچنان به دیگران انفاق نمی کردن... همچنان کینه به دل داشتن... اهل نفرین هستن... یکی از درس های بزرگ شما دستگیری و مهربانی بود که در این آدم ها من ندیدم...

 وقتی این آدم ها را میبینم میترسم آقای مهربانم... میترسم...من خیلی میترسم... دعا کن آدم شویم...

یادش بخیر سه روز در حرم شما هیچ غمی نداشتم هیچ دردی نداشتم...

آرامش مطلق در آغوش شما...

کاش و ای کاش و ای کاش همان جا در بهشت با این دنیا خداحافظی میکردم...

می دانم همیشه شنوای حرفای من و درد دل های من هستین و چه شب هایی که تا صبح اشک ریختمو  نمیتوانستم فریاد بزنم از عمق تنهایی و بی کسی که دارم و دردهایی که هیچ کسی نمی داند دقیقا چه دردهایی هستن و چرا من اینقد عذاب کشیدم  و شما شاهد بودی و کنارم بودی و اگر نگاه مهربان شما نبود از بین رفته بودم ممنون از این همه رازداری و مهربانی و این اعتمادی که من به شما دارم و همه چیز را صادقانه برای شما می گویم، فقط  مولای مهربانم به من بگویید در برابر این همه محبت شما چه کنم؟

وظیفه ی سنگین من در برابر خون شما...

**سمیه **