وارش مهر

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۶ ثبت شده است

در حضور خدا

دیروز برای کارای پایان نامه صبح خیلی زود رفتم یه اداره ای کار داشتم...

یکی از فامیل های ما هم در اون اداره کار میکنه...

ایشون بامن امدن  در قسمت های مختلف اداره تا کارهای اداری رو انجام بدیم...

وقتی با حضور ایشون وارد اتاق میشدم و در واقع همه متوجه شدن من فامیل ایشون هستم چنان برخورد خوبی داشتن و سریع کارهای منو انجام دادن...

باخودم گفتم اگه من اینجا فامیلی نداشتم باز هم همین طور کار منو انجام میدادن؟!

یکی این موضوع بود فکر منو مشغول کرده بود یکی دیگه اینکه شهر به خاطر جریان هایی که این روزا در کشور هست به شدت نامرتب بود و روی زمین پر از کاغذ و...

شهر رو اینطور دیدم واقعا حالم بد شد مثل فضاهای مسموم این روزا که واس رسیدن به خیلی چیزا و خیلی جاها... خیلیا دروغ میگن و زود قضاوت  میکنن و خیلی چیزای دیگه که واقعا به دور از شان یک انسان ست...

فقط بعد اینکه این همه خسته شدم چه روحی چه جسمی تنها چیزی که یه مقدار حالمو عوض کرد تماس همون فامیل ما بود که زنگ زد بهم گفت چی شد بقیه کارهات امروز خوب پیش رفت؟

در صورتی که میتونس با همه مشغله ای که تو زندگیش داره بهم زنگ نزنه و  با خودش بگه کاری که مربوط به من بود براش انجام دادم پس بقیش به من ربطی نداره... اما محبت داشتن و زنگ زدن و در نهایت گفتن بازم کاری داری به من بگو...

خداروشکر هنوز هم انسان های مهربان وجود دارن...

انسان هایی که فقط دنبال منفعت شخصی خودشون نیستن...

اگه کاری میکنن برای رضای خداست نه اینکه ممکن یه روز محتاج من بشه پس واس همین با من همراهی کنن...

الهی شکر...

۰ نظر
**سمیه **

امتحان

خدایا بندگانت را امتحان می کنی...

من در زندگی خود دیده ام،تجربه کرده ام،گاه گاهی در درد و غم و شکنجه فرو رفته بودم،یکباره خدا عشق کسی را بر دلم انداخت،به وجد آمدم،به حرکت افتادم،دنیا در نظرم تغییر کرد،نسیم سحر حامل پیام های شیرین و روح نوازی بود،چشمک ستارگان با من رازونیاز می کردند و از عمق آسمان بلند،اسرار ناشنیدنی وجود را می شنیدم.هیجان طلوع آفتاب به من قدرت و حیات می داد،زیبایی غروب آفتاب مرا به معراج می برد، از هر برگ سبزی؛دفتری از علم و خلاقیت و زیبایی می دیدم،از هر مرغ هوایی و ماهی دریایی روحم به وجد می آمد،از هر سنگریزه ای آیات وجود خدا را می شنیدم،سراسر وجودم را عشق،محبت،ایثار،ایمان،پرستش،شور،شوق،ذوق و جوش و خروش پر می کرد.دنیا رنگی دیگر داشت،حیات زیبا و دوست داشتنی بود،هدف حیات عشق و پرستش و من نیز مشغول به معشوق و محو جاذبه عشق، در دنیای محبت سیر می کردم و از زیبایی ها لذت می بردم.

اما یکباره می دیدم که خدا آن معشوق دوست داشتنی را از من می گیرد،او را می برد،کوهی از غم و درد بر سرم می کوبد،دوست داشتنی ها را نابود می کند.خدا می خواهد به من بگوید که تو معبود دیگری داری،تو نباید انسان دیگری را بپرستی،تو نباید آنچنان در عشق کسی فرو روی که خدا در مرتبه دوم قرار گیرد،تو باید بفهمی که زیبایی مطلق خداست،آنچه پایدار و ابدی است خداست.این گل های زیبا،این برگ های سبز می میرند و بر خاک می افتند و زیبایی آنها دستخوش طوفان های نابود کننده قرار می گیرد.

تو ای بشر، حق نداری آن چنان در عشق کسی فرو روی که خدا تحت الشعاع قرار گیرد.

اما ای خدا این انسان های پاک تجلی وجود تواند.من آنها را می پرستم زیرا خلیفه تواند.من آنها را دوست می دارم زیرا تو آنها را دوست می داری.

ای خدا،من می خواهم کسی را دوست بدارم که ملموس باشد،بتوانم با همه ابعاد وجودم،از روح و نفس و جسم آن معبود را حس کنم،با دستم لمس نمایم،با چشمم از زیبایی اش لذت ببرم،با قلبم از احساسات پاکش آگاه شوم و با روحم با او به معراج بروم،همه ابعاد وجودم را قربانی وجودش کنم و از فنا شدنم بزرگ ترن لذت ابدیت را حس کنم.

اما خدا نمی خواهد،خدا اجازه نمی دهد،معشوق را از ما می گیرد و آدمی را در گردابی از غم و حسرت فرو می برد.

(بخشی از کتاب نیایش ها، شهید دکتر مصطفی چمران)

۱ نظر
**سمیه **