وارش مهر

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

قرار ملاقات باخودم...

امروز بعد مدت ها از خونه زدم بیرون...

اینقد اینجا هوا گرمه حس بیرون رفتن نیس...

همش تو خونه هستم یا فیلم میبینم یا کتاب میخونم...

قفسه کتابامو میبینم وحشت میکنم آخه کلیییییییی کتاب نخونده دارم که دلتنگشون هم هستم...

از مهر برم دانشگاه و ترم سه شروع بشه به شدت درگیر میشم و نمیتونم کتاب غیردرسی مطالعه کنم...

امروز رفتم پزشک و چشمم رو چک کردن و گفتن سالم هستین و نیازی به عینک هم نیس...خب خداروشکر...

بعدشم رفتم پارک و قدم زدم...

بادیدن برگای خشک شده که از درخت جداشدن دلتنگ پاییز شدمو یکی از برگارو آوردم خونه تا جلو چشمم باشه تا یادم باشه این برگ یه روزی چی بوده و الان چی شده...

یه مسیر خیییییییییییییلی طولانی رو هم پیاده رفتم بدون اینکه تاکسی سوارشم...

دلم میخواست پاهام در حرکت باشه...

دلم میخواست لابه لای آدما باشم و کنارشون قدم بزنم...

یه دختر بچه کوچولویی دیدم که باپدرش قدم میزدن...

اینقد آهسته قدم زدم که همچنان پشت سرشون باشم و از دیدن این صحنه لذت ببرم...

در نهایت هم از کنارشون رد شدمو دستی کشیدم به صورت دخترک و لبخند زدم...

چنان پدر و دختر باتعجب نیگام کردن... اما داشتم باخودم فکر میکردم قطعا دخترک معنی لبخند منو فهمید...

بعدشم رفتم به چنتا از دوست پسرام سری زدم... چنتا شهید گمنام که خیلی دوسشون دارم...

حالا که آخرشب شده و دارم روزمو مرور میکنم حواسم هس که 25مرداد95 دیگه تموم شد و دیگه هیچ وقت هم در تاریخ تکرار نمیشه...

دلتنگ پاییزم...

گاهی با خودت قرار ملاقاتی بگذار...

۵ نظر
**سمیه **

پروانه شدن...

امروز فیلم ساکن طبقه ی وسط اولین ساخته ی شهاب حسینی بازیگر مورد علاقم رو دیدم...

احساس کردم شهاب ذهن منو گرفته تو دستش و داره به همه عالم و آدم نشون میده...

حیرت... شک... تردید... سوال و سوال و سوال... پریشانی... هستی... انسان... آفرینش... مرگ و مرگ و مرگ... تولد و تولد و تولد... و در نهایت خدا...

توصیه می کنم این فیلم خوب رو ببینید...

البته هرکسی علایق و تفکرات و روحیات خاص خودشو داره اما این فیلم با روحیه ی من با تفکرات و علایق من سازگار بود...

و من اثری رو کلا در هنر دوس دارم که منو با خودم درگیر کنه حالا میخواد موسیقی باشه یا خط یا نقاشی یا نمایش یا...

قطعا به عنوان اولین اثر هنری نقص هایی هم داره چرا که هیچ اثری کامل نیس اما ارزش دیدن داره...

و اما تیتراژ پایانی این کار با صدای بسیار دل نشین خواننده مورد علاقه ی من علیرضا قربانی که فوق العادست...

انگار بعد همه ی آشفتگی ها و درگیری های بیننده با خودش و اینکه در نهایت داره تلاش میکنه بفهمه دقیقا خودش ساکن کدوم طبقه هس، گوش دادن به این آهنگ اون رو به یه خواب عمیقی میبره که یه حس رهایی انگار بش دس میده.... من که همچین حسی داشتم....

حیرت... مرگ... تولد...

۵ نظر
**سمیه **

کریمه اهل بیت

روز دختر برتمام دختران سرزمینم مبارک

امیدوارم سرزمینم به این خرد برسد که

شادابی،طراوت و امید آنها

نمادی از سرزندگی و طراوت

یک جامعه و مایه فخر و مباهات آن است

و عاشق شدنشان هم نشان از سلامت روح و روانشان دارد

و بفهمیم آغاز رسالت پیامبر از احترام به آنها آغاز شد

و بخشی از جهالت آن عصر

شرمندگی از دختر داشتن و سرکوب دختران بود.

(سهیل رضایی)

دختر... مهربانی...

۳ نظر
**سمیه **

حضرت مادر

یه آدم دنیا دیده و پخته و با شعور بهم گفت :

"خداروشکر که از نظر اخلاقی سالم هستین...

شما از بچگی پدر نداشتین اما با درایت و مدیریت درست مادرتون، درست تربیت شدین...

خیلیا پدر نداشتن اما معتاد شدن... از نظر اخلاقی سالم نیستن... درس نخوندن... و...

اما شما مدیون مادر خودتون هستین که اینطور هوشمندانه و با سختی شمارو به جایی رسوند که از نظر من هرکدومتون از خیلی جهات موفق هستین..."

حرفاش منو به فکر فرو برد...

داشتم به این فکر میکردم مادر تحصیلات آنچنانی نداشت اما استاد به تمام معنا بود...

این برمیگرده به پیشینه ی ایشون... یه عقبه ی درست... یه عمر زندگی پرتلاش و تفکر سالم...

جدای همه ی این فاکتورها... یه ایمان قوی... همیشه و همیشه و همیشه محکم بودن...

من هیچ وقت ندیدم که مادر کم بیارن... مثل یه کوه استوار و محکم در برابر سختی های این دنیا...

من بچه ی همین مادرم...

امتحان های سختی تو زندگیم شدم و میدونم هم بعدها میشم...

باید جنگید... نباید کم آورد...

افتخار میکنم به مادرم...استاد زندگی من... همه وجود و ثروت و دارایی عظیم من در این هستی...

مادر یه سری مفهوم و معادلات این دنیا رو بهم زده... اینکه چیز مطلقی دراین هستی وجود نداره... اینکه فقط تحصیلات نشانه و مکمل بالابردن سطح درک و شعور آدما نیس... اینکه حتما پول و رفاه و آسایش تضمین کننده خوشبختی و یه زندگی سالم نیس... اینکه با وجود همه ی امتحان ها میشه با قدرت تمام جنگید و زندگی سالمی داشت...

خدایا این نفس من...مادر من رو برای ما حفظ کن و به من قدرت و توانایی بده تا در خدمت ایشون باشم که هر کاری کنم هییییییییییییییییییییییییچ وقت جبران اون همه زحمتی که برای من کشیدن نمیشه...

می نویسم برای مادرم... برای عشقم... برای همه زندگیم :

وقتی میگی برو عینک منو بیار میخوام قران بخونم،من میفهمم که تمام جوانی خودتو پای من گذاشتی تا من به اینجا برسم.... من تمام اون چروک های روی صورتت رو میفهمم... هر کدوم از اون چروک ها دنیا دنیا حرف داره...وقتی میگم وای حواست کجا بود و میگی وقتی به سن من رسیدی میفهمی حواسم کجا بود، مامان من همه ی اینارو میفهمم.... من تمام نگرانی هاتو تمام  نصف شب بیدارشدن هاتو میفهمم... من هیچ وقت یادم نمیره که وقتی پسرت، برادر عزیزم که یه فرشته به تمام معنا بود رو از دست دادیم، گفتی دیگه دنیا هیچ لذتی برام نداره...من یادم نرفته و همه اینارو میفهمم... برای من هر روز، روز توست... هر لحظه...هر ثانیه... برای من روز مادر مفهومی ندارد... هر ثانیه تویی... همش برای من تویی...

تنها دختر کوچیک تو داره بزرگ میشه... داره روز به روز دنیا دیده تر میشه... داره عمیق تر میشه... من هیچ وقت نمیتونم این عشق عمیقی که نسبت بهت دارمو باتمام وجودم ابراز کنم اینقد زیاد که نمیدونم چطور فریاد بزنم باتمام وجودم این عشق و محبت رو...

 فقط اینکه مادرم من میفهمم و من میبینم و من حواسم هس.........

۱ نظر
**سمیه **

انسان موجود در راه است...

استاد فلسفه در آخرین جلسه در تدریس فصل اگزیستانسیالیسم و آموزش و پرورش :

ایمان از جایی شروع میشه که عقل تموم میشه...

اطمینان ورای عقل، ایمان است...

ایمان نوعی جهش است...

ایمان یه چیز شخصی هست...

چیزی که روشن هست نیاز به ایمان ندارد...

جایی ایمان وارد میشه که درباره آن چیز اطمینان کامل نداریم...

اون چیزی که تجربه می کنیم در قالب مفهوم در نمی آید...

بعضی حرف ها از جنس نگفتن هست...

بعضی چشم ها خیلی عمیقن...

بعضی چشم ها براق هست...

این مکتب تزش اینه جهان هرچی میخواد باشه من چی کاره هستم؟اصلا ما برای چی امدیم؟انسان مخاطب خداست...

exsistاز خود بیرون جهیدن...از خود فراتر رفتن...

**سمیه **

30سال در این هستی...

گفتم تولدت بود؟ کنار این سوال یه چنتا استیکر حرص خوردن و مشت گذاشتم...

دقیقا نمیدونستم تولدش کی هس و یکی دیگه بهم گفته بود...

تولدشو بهش تبریک گفتم...

بعدشم برای اینکه حرصشو در بیارم گفتم دیگه رسما پاتو گذاشتی در 30سالگی...

ازم تشکر کرد و گفت حسابی خسته ام ازون وقت که کار رو شروع کردم...

گفت نخیرم 29سالمه...

گفتم بالاخره29تموم شد و پاتو در 30 گذاشتی...

گفت رفتم تو30 انگار افسرده شدم... انگار تو همه هس.. انگار30یه بحران هس...امیدوارم به آرامش برسم...

گفتم آروم باش...من و تو همسن هستیم... این یه مقطع هس که تموم میشه...اینجا محل گذر...همه چی موقت...

**سمیه **

نعمت رنج...

میگفت از تربیت بچه هام راضی هستم...

طوری باهاشون برخورد کردم که هیچ وقت دروغ نگن...

برخوردی که با نمره بیست بچه ها داشتم با مثلا نمره صفری که میگرفتن فرقی نداشت...

اینجوری دیگه تو رابطه با ما احساس امنیت میکردن... اینجوری اگه مثلا صفر میشدن میومدن صادقانه میگفتن...

میگفت خط قرمز تو زندگی من دروغ نگفتن هست...یه رفتار زشت که اگه بفهمم خیلی وحشتناکه...

آره از تربیت بچه هام راضی هستم اما یه جاهایی من مقصرم...

اینکه اجازه ندادم بچه هام سختی ببینن و در رفاه بزرگ شدن و این خیلی بد..............

**سمیه **

صداقت

در این دنیای پر از نقاب چه کسی دقیقا راست می گوید؟

کاش کسی جواب این سوال منو می دونست...

هرچند اونم مطمئن نیستم که راستشو بگه...!!!

**سمیه **

اگر...

آخ اگر آدم ها می فهمیدن رابطه ها را باید ساخت...

اگر می فهمیدند رابطه ها معامله نیستند...

اگر می فهمیدند رابطه ها معادله نیستند...

اگر همه واقعی بودند...

اگر با کلمات خودشان باهم حرف می زدند...

اگر می فهمیدند رابطه ها خود به خود و شانسی درست نیستند!

اگر حواسشان بود که زندگی هر لحظه ممکن است تمام شود...

اگر می ماندند...

(مهدیه لطیفی)

مهربان ترین...

**سمیه **

مثل همیشه لبخند زدم...

گفت: سلام،بالاخره نمره ها تاییدشد و بنده همچنان سومین نفرم.مثلا می خواستم برم بالاتر...

گفتم: سلام عزیزم،خب خدارو شکر،پیش خدا بالا باش عزیزم،اینا همش موقته گلم...

گفت: هستیم ان شاالله...

مهربان ترین...

**سمیه **