تو خونه، خیلی شلوغ کاری کرده بود
اوضاع رو کلا بهم ریخته بود.
وقتی پدر از راه رسید، مادر شکایتش رو به پدر کرد.
پدر هم که خسته بود و عصبانی شلاق رو برداشت و رفت به سمتش.
پسر دید اوضاع درهمه و همه ی درا هم بسته ست.
وقتی پدر شلاق رو بالا برد، با خودش گفت:
کجا فرار کنم؟
راه فراری نداشت!
پس خودش رو به سینه پدر چسبوند؛
بلافاصله شلاق هم از دست پدر شل شد و افتاد.
 .

.

.
  مرحوم دولابی می فرمود:
شما هم هر وقت دیدین اوضاع بی ریخته
به سمت خدا فرار کنین!
هر جا که وحشت کردین و ترسیدین
راه فرار به سوی خداست...

نور... مهربان ترین

مسجد نصیرالملک، مسجدی بسیار زیبا و آرامبخش در شیراز