وارش مهر

۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

من درد مشترکم...

اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من درد مشترکم مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه ی لب ها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرود ها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن می گویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست

درد مشترک

**سمیه **

عـیـب رنـدان مـکن ای زاهـد پـاکـیـزه سرشـت

مشکل از جایی شروع می شود که یک سقف و چند دیوار را،

خانه خود در نظر می گیریم...

اما خانه ی واقعی ما در ذهن ماست...

باید برای وسایلش وقت بگذاریم:

کسانی که به خاطر می سپاریم...

کسانی که فراموش می کنیم...

رویدادهایی که به خاطر می سپاریم...

رویدادهایی که فراموش می کنیم...

آنچه انتخاب می کنیم امروز بدانیم ...

و آنچه انتخاب می کنیم امروز یا هرگز ندانیم...

این خانه را ،

خوب یا بد، زشت یا زیبا، سبک یا سنگین

همه جا بر دوش خود حمل میکنیم...

(تاد ویلیامز)

مهربان ترین...

۳ نظر
**سمیه **

پیدا و پنهان

مادر : بدم میاد اینایی که بهترین دوران زندگیشونو بچگیشون می دونن،معصوم و بی خبر در بهشت نادانی،آدما هرچه قدر بزرگتر بشن و بیشتر بدونن بهتره،برای بچه ها همه چیز ساده ست چون نمی دونن پشت لبخندها چه کینه ای خوابیده،بچگی خوب نیست کاش تو هم زودتر بزرگ بشی...

پسر : دیگه بزرگتر ازاین چی بشم؟

مادر : لاغرشدی...

پسر: خوبه که...

مادر : شیوا داره ازدواج میکنه...

معنی باختن مردن نیست...

پسر: به نظرت من باختم؟

مادر: آره، خیلی برات ناراحتم اما آره...

پسر: همه ی این سختی هارو تحمل کردم به خاطر اون... ولی این سختی ها تموم بشه اون خیلی وقته تموم شده...

مادر: خوب گوش کن نمی خوام دلداریت بدم،نمی خوام آرومت کنم،نمی خوام بهت امیدواری بدم حتی، فقط چون نگرانت بودم گفتم این خبر رو بهت بدم ،ازت نمی خوام فراموش کنی،نمی خوام کینه به دل بگیری،نمی خوام کار احمقانه ای بکنی،فقط می خوام به خودت صدمه نزنی...

پسر: ترسیدی خودمو بکشم؟

مادر: آره...

پسر: نترس،اینقدر خل نیستم...

مادر: پسر عاقلی هستی ولی در این جور مواقع کاری از دست عقل ساخته نیست...

پسر: باهاش کنار میام، نگران نباش...

مادر: دوست داشتن و از دست دادن خیلی بهتر ازاینه که آدم هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه و کسی هم آدمو دوست نداشته باشه...

پسر: خب حالا معلوم شده که از اول هم منو دوست نداشته...

مادر: پوریا، خوشحال باش که دل پاکی داشتی که می تونسته کسی رو دوست داشته باشه...

همسن های تو،تو فکر هزار رابطه ناقص و مریضن،تو دلت پاکه، ولی ظاهرا پاکی دلت نتونسته به واقعیت غلبه کنه،می دونم صادقانه دوسش داشتی، می دونم به زندگی فکر می کردی ،اما ازت می خوام هیچ کاری نکنی و مثل یه مرد با خبر بد روبرو بشی،می تونی؟

پسر: بگم نه،چی میگی؟

مادر: غیر از این می گفتی باور نمی کردم،آدم می تونه عوض بشه،می تونه همه چیز رو بفروشه؛ خونش،ماشینش،مبلاش،لباساش،کاش آدم می تونست خاطرات بدشم بفروشه و فراموش کنه...

پسر: جای من بودی چی کار می کردی؟

مادر:غصه می خوردم،گریه می کردم ،غذا نمی خوردم،اصلا حرف نمی زدم،مریض می شدم،حتی شاید به خودکشی فکر می کردم بعدش فکر می کردم من چرا باید برم زیر خاک تا اون یه زندگی رو شروع کنه،از خودکشی منصرف می شدم...

پسر : داری به جای من زندگی می کنی؟خودکشی نمی کنم،نگران نباش...

مادر: ازت می خوام باهاش کنار بیای،ازت می خوام اشتباهاتتو فراموش نکنی،ازت می خوام خودتو مقصر ندونی،ازت می خوام شیوا رو مقصر ندونی،به عنوان یه واقعیت قبولش کن،واقعیتی که کاریش نمی تونی بکنی...

اگه ما خاطرات تلخمونو فراموش کنیم ما میمونیمو هیچی...

تو که نمی خوای با هیچی زندگی کنی؟

پسر: نه...

مادر: به من قول بده،یه جور قول بده که بتونم شب راحت بخوابم،که هیچ آسیب جسمی و روحی به خودت نمی زنی،ناراحت باش اما ازش فرار نکن و نذار فراریت بده...

پسر: باشه،تو اعتماد به نفست خیلی خوبه... خبر بد رو تو بهم دادی،اینجوری تحملش آسونتره...

مادر:وقتی اعتماد به نفس داری معنیش این نیست که حالت خوبه...

تو محکم می ایستی تا کسی نفهمه که از درون ویران شدی... تا کسی نفهمه که قلبت شکسته... تا کسی نفهمه که چقدر و چقدر و چقدر احساس تنهایی می کنی... همه ی زندگی من به خداحافظی کردن گذشت... مثل یه دونه برف هستم وسط یه روز برفی تو زمستون، هیچ کس متوجه من نیست...

من عاشقت شدم...

**سمیه **

خدایا میشه نگام کنی...

میشه نگام کنی
راحت شه زندگیم
چشم بر ندار ازم
می پاشه زندگیم
هر کس به جز تو رو
انکار می کنم
من عاشق توام
اقرار می کنم
به یاد تو هنوز
هم سخته خواب شب
هم خنده های روز
از تو حواسمو
هی پرت می کنم
با قلب ِ بی کسم
هی شرط می کنم

برگشتنای دیر، دل بستن های زود
باور نمی کنی.. دست خودم نبود ، دست خودم نبود
دست خودم نبود...
دست خودم نبود...

(باصدای محمد علیزاده)

مهربان ترین...

**سمیه **

یه روز خوب...

خاطره نوشت:

دیروز با یکی از دوستان عزیز قرار داشتم در یکی از پارک های بزرگ شهر ما، که کنار رودخونه ی بزرگی هس و روی این رود پل درست کردن که من لذت میبرم روی پل قدم میزنم و دیدن غروب خورشید تو اون فضا،خلاصه خوش گذشت...

این دوست عزیز یادش بخیر، خواننده خاموش وب قبلی من بود تا بالاخره یه روز کامنت گذاشتن و شماره دادن و گفتن که همشهری هستن و باهم قرار گذاشتیم و چند سالی هس باهم دوستیم و حتی یه سری درسای مشترک برای کنکور ارشد داشتیم و باهم خوندیم و خداروشکر هردو هم قبول شدیم...

در این دنیای پر از دروغ و بی اعتمادی خداروشکر فضای مجازی برای من پربرکت بود و از طریق وبم دوستای خوبی پیدا کردم...

من و ایشون دوستای مشترک زیادی داریم که همشون هم مجازی باهم آشناشدیم،دیروز اسم چنتا رو بهم گفت ازشون خبر داری؟

گفتم نه...خیلی وقته بی خبرم...

گفت اخه چرا؟شماها که اینقد باهم در ارتباط بودین اخه چی شده؟

گفتم نمیدونم..........

البته سعی کردم رفتار کسی رو آنالیز نکنم که غیبت بشه اما به صورت خیلی کلی بحث کردم و گفتم این  مدل رفتار انگاری مد شده...

گفت ینی چی اخه؟بدون مشکل و بحث و دعوا قطع رابطه؟

گفتم بعله...بدون هییییییییییییچ مشکلی ملت پاسخ مارو نمیدن...

گفتم کاش مشکلی پیش میومد و بحثی میشد و میگفتم دوستان بامن قهرن چون من که اهل قهر نیستم...اما خب واقعا من سرم تو لاک خودمه و جز محبت و احترام تو این مدت چیزی نداشتم...

گفتم تو بودی باز خودتو کوچیک میکردی و بهشون پیام میدادی و حالشون رو می پرسیدی؟

دوستم از تعجب همین طور دهنش باز مونده بود...

گفتم تو اگه بهم پیام بدی و من نخونده پاکش کنم چقد ناراحت میشی؟اگه به یادم باشی حال منو بپرسی و من جوابتو ندم چه حالی بهت دس میده؟آیا باز سمت من میای؟باز خودتو کوچیک میکنی و بهم پیام میدی؟

گفتم من بعضی از آدم هارو نمیفهمم...واقعا نمیفهمم... و فکر میکنم درست هم نیس راجع بهشون قضاوت کنیم چون همیشه یه چیزایی هس که ما نمیدونیم...

دوستم گفت چرا آدما اینقد عجیب و پیچیده هستن؟

گفتم آره... هم عجیب هم پیچیده هم مبهم... شایدم باخودشون درگیرن...شاید هنو باخودشون مشکل دارن که نمیتونن تو رابطه درست عمل کنن... باجواب ندادن دقیقا چی رو میخوان به طرف مقابل بفهمونن من واقعا نمیفهمم...

مامانم یه جمله خیلی قشنگ داره  که اینجور موقع ها میگن : این ینی آدم حساب نکردن...

دوستم گفت شاید مشکلی براشون پیش امد...

گفتم نمیدونم... ینی ملت اینقد مشکل دارن که از24ساعت یک دقیقه فرصت پاسخ ندارن؟!!!

ینی مدت هاست که مشکل دارن؟ینی حل نشده؟ و کاش میگفتن که مشکلی دارن و ممنون میشم نپرسی مشکلم چیه چون دوس ندارم توضیح بدم ...

من خودم تو زندگی شخصی خودم خیلی وقتا بوده که  فرصت پیام جواب دادن نداشتم مثلا سفر بودم مثل همین سفر کربلا که وقتی امدم اینقد گوشیم پیام امده بود... سرم خیلی شلوغ بود اما تایم استراحت که داشتم هردفه یه پیام رو جواب میدادم میگفتم زشته دوستانم نگران حال من هستن برام ارزش قائل شدن منم براشون ارزش قائل بشم و جواب محبتشون رو بدم... گفتم اخه من این همه رعایت میکنم و برام اهمیت داره نمیدونم چرا این همه در حقم رفتارهایی میشه که همیشه مبهم و من چندین بار از چندین دوست همچین بی مهری و بی اعتنایی دیدم که هیچ وقت هم نفهمیدم چرا...

گفتم عزیزم  انگاری ظاهرن رابطه ها خوب بود و محبت درجریان بودو همیشه سیال بود اما گاهی ادما از ما بدشون میاد و اینو هیچ وقت به روی ما نمیارن...البته این یه احتمال هس...مثلا اینکه باهیچی ما حال نمیکنن و این نشونه ی بد بودن ما نیس... حتی نشونه ی بد بودن اون آدما هم نیس...

پس قبول کنیم آدما حق انتخاب دارن... حق دارن انتخاب کنن در فضای مجازی و حقیقی دقیقا با چه آدمایی در ارتباط باشن... ما نمیتونیم خودمون رو تحمیل کنیم به ادما صرفا به خاطر دوست داشتنمون...

درسته سخته... بی خبری داره... دلتنگی داره... ادم یه حس بدی بش دس میده که چرا تا چند وقت پیش همه چی خوب بود و الان بدون هیچ مشکلی یوهو ادم رو میذارن کنار... اره همه ی اینا هس اما ادمایی مثل من هم تا یه حدی ظرفیت دارن... باید رها کنیم همچین ادمایی رو که یوهو سرد میشن و حرکتی میکنن که جز بی احترامی هیچ برداشت دیگه ای نمیشه از رفتار اونا داشت... وقتی به بودن آدم در این هستی احترام نمیذارن پس باید رها کرد و دعا کرد هرجا هستن خوش باشن... وخداروشکر که دلی بی کینه دارم وگرنه با این همه بی مهری و بی اعتنایی تاحالا ازبین رفته بودم چون کینه آدمو ذره ذره ازبین میبره...

یه جمله ای میخوندم : برای همه خوب باش،آنکه فهمید همیشه در کنارت و به یادت خواهد بود و آنکه نفهمید روزی دلش برای تمام خوبی هایت تنگ می شود...

به دوست عزیز گفتم یا ملت دل ندارن که اصلا تنگ بشه یا اگه بشه اینقد غرور دارن که لو نمیدن یا اینکه ادمایی هستن که همه چی براشون بی اهمیت هس حتی ادمایی که یه مدت خیلی زیادی باهاشون دوست بودن...

چنان رفته بودم تو فاز درد دل دیدم فضا داره سرد و بی روح میشه بش گفتم بیا بریم فالوده بستنی بخوریم تا ازین فاز دربیایم...

توراه که داشتیم میرفتیم گفتم مواد بهم نرسیده بدجور حالم بد، بعد بستنی بریم مواد بخریم... دوستم اینقد خندید گفت حالا چی میزنی؟گفتم فیلم...

البته قبلش داشت از بچه های دانشگاشون میگفت که همه باهم رفته بودن تفریح و اونا قلیون میکشیدن و دوس جون به شدت ادم مثبتی هس همه جوره... و میگفت وااای اخه دخترا چرا قلیون میکشن... گفتم بابا اینا عادی شده میخوای همین الان سیگار بزنیم؟ گفت وای سمیه ولم کن بابا،تو دیگه چرا؟ گفتم دیوانه دارم شوخی میکنم جنبه داشته باش...

چقد بادوست عزیز به هردومون خوش گذش...چقد باهم حرف زدیم بعد مدت ها..از موضوع پایان نامه ی هردو حرف زدیم تا خیلی چیزای دیگه... موقع خداحافظی گفتم میتونیم بازم قرار بذاریم اما ایندفه کتابی بخونیم یا فیلمی ببینیم بعد بیایم باهم نقدش کنیم...

کلی هم فیلم خریدم... دیروز تاحالا سه تاشو دیدم... مستانه،رخ دیوانه،عصریخبندان... که بین این سه تا فیلم ایرانی، عصریخبندان بیشتر به دلم نشست...

خدایا شکرت بابت این تفریحات سالم...

زندگی... خدا...مهربانی...

حلقه مفقوده این روزها: یادمون رفته به آدمیزاد احترام بذاریم...

۰ نظر
**سمیه **

حال همه ما خوب است اما...

من همیشه اصرار دارم از هرچیزی و هر اتفاقی و هر کسی چیزی یادبگیرم چون اعتقادم اینه هیچ اتفاقی بدون دلیل و حکمت نیست و چیزی دراین دنیا تصادفی نیست و همیشه قراره ته همه ی اتفاق ها به یه فهمی برسیم...

باخانواده و بعضی از فامیلای خیلی عزیز چند روزی سفر درون استانی داشتیم که به شدت خوش گذشت...

درس های زیادی یادگرفتم دراین سفر...

اینکه خدا چقد زیباست و چه زیبا کوه و جنگل و چشمه و... به وجود آورد تا لذت ببریم تا فکرکنیم تا به خدا برسیم...

اینکه دراین دنیای سرد چقد خوبه هوای همو داریم...

به هم محبت می کنیم...

دوست داشتن رو ابراز می کنیم...

دورهم به دور از غیبت خاطرات گذشته رو تعریف می کنیمو شادیم...

اینکه بچه های الان چقد با بچگی های ما فرق دارن...

هرکدوم از بچه ها با تبلتشون امده بودن و به هم بازی انتقال میدادن و حتی بازی هارو آنالیز میکردن...

بچه دخترخالم فقط 12سالش هس در تبلتش تلگرام رو دیدم که ایشون عضو چندین کانال هستن از قبیل هوش و ریاضی و رباتیک و... کلا هنگ کردم کانال هارو دیدم و البته ایشون به بچه های کوچیکتر از خودش رباتیک درس میدن در قالب کلاس های خصوصی البته رایگان....

بعضی از آقایون هم اصرار به خانمشون که بلند شو قدم بزن و از طبیعت لذت ببر... اما خانما کلا بی ذوق و ترجیح میدادن دور هم حرف بزنن...

منم تنها مجرد جمع بودم و توعالم خودم دوربین به دست و دست در دست مهربان ترین باهم قدم میزدیم و لذت میبردم از طبیعت... و اکثرا به دور از جمع خانما بودم زمانی که صرفا فقط و فقط و فقط حرف میزنن...

سکووووووووووووووت در دل طبیعت خیلی لذت بخشه...

یکی از کارهایی هم که دوسش دارم و در خلوت خودم اونجا انجام دادم سنگ پرتاب کردن به داخل چشمه بود... صدای پای آب همیشه برام لذت بخشه...

دیشب مهمان برنامه دورهمی مهران مدیری، یه حرف خیلی قشنگی زد اینکه ماها دورهم حالمون خوبه... فقط برای خودمون حال خوب و خوش نخوایم...برای همه بخوایم... وقتی همه باهم خوبیم و خوشیم، حالمون خوبه... وگرنه وقتی سرد باشیم از هم دورباشیم باهم نباشیم به هم محبت نکنیم نسبت به حال بد هم بی تفاوت باشیم، حالمون خوب نیست.....................

اینم چنتا عکس از سفر، روی هر مصرع کلیک کنید،راه آهن شمال که  از اینجا تا به جنوب وصل هس،به قول داداش جونم یکی از شاهکارهای مهندسی در دنیاست، حتما درباره پل ورسک در نت سرچ کنید،خصوصا سه خط طلای سوادکوه ببینید چقد زیبا و هوشمندانه در دل کوه طراحی شده :

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم زمهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن در آید

۱ نظر
**سمیه **

به کجا چنین شتابان...

یکی از موضوعاتی که ذهنمو درگیر کرده بود و گفتم درباره اش حتما بنویسم درباره عکس پروفایل بود...

اینکه بعضیا عکسای به شدت زشت و بی حجاب از خودشون در پروفایلشون میذارن فعلا کاری ندارم و درباره اش چیزی نگم بهتره چون مبتلا به زخم معده میشم...

بعضیا عکس نوشته هایی میذارن که واقعا به دور از انسانیت هست...

مضمون چنتاشون اینجوریاست:

قلبمو شکوندی واگذارت  می کنم به خدا...

رفتی؟ به جهنم و ازین حرفا...

من نباشم همه چی حله؟

حالم بد و...

اینا یه سری نوشته هایی بود که واقعا با دیدنش حالم بد میشه... این همه خشونت و بی رحمی از کجا میاد؟

این همه افکار منفی ریشه در کجا داره آخه؟

اصلا قلب ما شکسته و حالمون هم بد،اینو باید همه عالم و آدم بفهمن؟!!!!

شب قدر عکس پروفایلش اینه: همه رو میبخشم جز یک نفر...

خب این جمله ینی چی آخه؟

شب قدر به اون عظمت که خدا در قران درباره اش حرف میزنه هنوز که هنوزه درک نکردیم اصلا این شب ینی چی،بعد اون وقت میخوایم فریاااد بزنیم کسی دل مارو شکسته و من نمیبخشم؟!!!

دیروز که تو حال و هوای خودم بودم البته کنار داداشی نشسته بودم و سرمون در گوشی من بود داشتم بهش عکس و فیلم سفر رو نشون می دادم چون داداشی طبق معمول سرکاربودن نشد بامابیان،یوهو دیدم مادر تیوی روشن کردن یه اقایی بودن در بین الحرمین داشتن درباره اهل بیت حرف میزدن... یوهو همه سکوت کردیمو دل رو بردیم کربلا و به حرفای ایشون گوش می دادیم..

ایشون گفتن اهل بیت ما حتی به دشمن خودشون ستم نمی کردن و رحم داشتند...

یا برخوردی که امام حسین با حر داشتن و ایشون رو بخشیدن...

اینکه اهل  بیت چقد نامهربونی دیدن اما صبوری کردن و تلافی نکردن و همچنان مهربون بودن...

باخودم گفتم یادبگیر... توهم همچنان مهربون باش و صبوری و سکوت کن در برابر بعضی بی مهری ها و بی اعتنایی ها...

اگه ما اهل بیت رو الگو قرار بدیم و واقعا دلمون رو صاف کنیم تا بدون کینه باشه دیگه اینقد حالمون بد نمیشه و خودمون رو درگیر این عکسا نمی کنیم...

دلی که واقعا واقعا واقعا جای خداست اینقد بی رحم نیست... اینقد منفی نیست... اینقد بی مهر نیست... اینقد سرد نیست...اینقد خشن نیست...

دلی که واقعا آروم باشه همیشه پر مهر و گرم هست...

دل هم فقط با یاد خداست که آرومه...

زندگی... خدا...مهربانی...

آسایش دو گیتی تفسیر این دوحرف است

بادوستان مروت،بادشمنان مدارا

۰ نظر
**سمیه **

همسفر تنهایی...

هر روز پوست انداخته ام و دیگر شده ام و دیگرگون شده ام.

هر روز خواسته ام که تغییر کنم و به گونه ای دیگر در آیم.

خواسته ام که نام داشته باشم و خواسته ام که لباسی بر تن کنم که مرا بپوشاند و از جنس من باشد.

خواسته ام لباسم به همین رنگ باشد که منم ، خواسته ام لباسم دروغ نباشد.

اما بپذیر،بپذیر که زندگی با آدم ها دشوار است،دشوارتر از مرگ و دشوارتر از آنچه نیستی اش نام می نهیم و در آن آرام می شویم و سفید و رها.

پیشتر از این نیز گفته ام و بسیار گفته ام :

چونان کرگدنی می مانم همسفرتنهایی، سر می اندازد در جاده ای که با پاهایش می سازد و می رود...

(ابراهیم نبوی)

.

.

.

این جهان کوه است و فعل ما ندا

سوی ما آید نداها را صدا

ما چو ناییم و صدا در ما زتوست

ما چو کوهیم و ندا در ما زتوست

.

.

.

روی شعر زیبای مولوی کلیک کنید.

عکاس هر4تا عکس خودم هستم...

مرداد95...سوادکوه...ورسک...

۱ نظر
**سمیه **

فقط تو می دانی...

همیشه چیزهایی هست که ما نمی دانیم...

.

.

.

لبخندخدا

روی لبخند خدا کلیک کنید.

روستای آهار در استان تهران

اردیبهشت95

عکاس: خودم

**سمیه **