خاطره نوشت:

دیروز با یکی از دوستان عزیز قرار داشتم در یکی از پارک های بزرگ شهر ما، که کنار رودخونه ی بزرگی هس و روی این رود پل درست کردن که من لذت میبرم روی پل قدم میزنم و دیدن غروب خورشید تو اون فضا،خلاصه خوش گذشت...

این دوست عزیز یادش بخیر، خواننده خاموش وب قبلی من بود تا بالاخره یه روز کامنت گذاشتن و شماره دادن و گفتن که همشهری هستن و باهم قرار گذاشتیم و چند سالی هس باهم دوستیم و حتی یه سری درسای مشترک برای کنکور ارشد داشتیم و باهم خوندیم و خداروشکر هردو هم قبول شدیم...

در این دنیای پر از دروغ و بی اعتمادی خداروشکر فضای مجازی برای من پربرکت بود و از طریق وبم دوستای خوبی پیدا کردم...

من و ایشون دوستای مشترک زیادی داریم که همشون هم مجازی باهم آشناشدیم،دیروز اسم چنتا رو بهم گفت ازشون خبر داری؟

گفتم نه...خیلی وقته بی خبرم...

گفت اخه چرا؟شماها که اینقد باهم در ارتباط بودین اخه چی شده؟

گفتم نمیدونم..........

البته سعی کردم رفتار کسی رو آنالیز نکنم که غیبت بشه اما به صورت خیلی کلی بحث کردم و گفتم این  مدل رفتار انگاری مد شده...

گفت ینی چی اخه؟بدون مشکل و بحث و دعوا قطع رابطه؟

گفتم بعله...بدون هییییییییییییچ مشکلی ملت پاسخ مارو نمیدن...

گفتم کاش مشکلی پیش میومد و بحثی میشد و میگفتم دوستان بامن قهرن چون من که اهل قهر نیستم...اما خب واقعا من سرم تو لاک خودمه و جز محبت و احترام تو این مدت چیزی نداشتم...

گفتم تو بودی باز خودتو کوچیک میکردی و بهشون پیام میدادی و حالشون رو می پرسیدی؟

دوستم از تعجب همین طور دهنش باز مونده بود...

گفتم تو اگه بهم پیام بدی و من نخونده پاکش کنم چقد ناراحت میشی؟اگه به یادم باشی حال منو بپرسی و من جوابتو ندم چه حالی بهت دس میده؟آیا باز سمت من میای؟باز خودتو کوچیک میکنی و بهم پیام میدی؟

گفتم من بعضی از آدم هارو نمیفهمم...واقعا نمیفهمم... و فکر میکنم درست هم نیس راجع بهشون قضاوت کنیم چون همیشه یه چیزایی هس که ما نمیدونیم...

دوستم گفت چرا آدما اینقد عجیب و پیچیده هستن؟

گفتم آره... هم عجیب هم پیچیده هم مبهم... شایدم باخودشون درگیرن...شاید هنو باخودشون مشکل دارن که نمیتونن تو رابطه درست عمل کنن... باجواب ندادن دقیقا چی رو میخوان به طرف مقابل بفهمونن من واقعا نمیفهمم...

مامانم یه جمله خیلی قشنگ داره  که اینجور موقع ها میگن : این ینی آدم حساب نکردن...

دوستم گفت شاید مشکلی براشون پیش امد...

گفتم نمیدونم... ینی ملت اینقد مشکل دارن که از24ساعت یک دقیقه فرصت پاسخ ندارن؟!!!

ینی مدت هاست که مشکل دارن؟ینی حل نشده؟ و کاش میگفتن که مشکلی دارن و ممنون میشم نپرسی مشکلم چیه چون دوس ندارم توضیح بدم ...

من خودم تو زندگی شخصی خودم خیلی وقتا بوده که  فرصت پیام جواب دادن نداشتم مثلا سفر بودم مثل همین سفر کربلا که وقتی امدم اینقد گوشیم پیام امده بود... سرم خیلی شلوغ بود اما تایم استراحت که داشتم هردفه یه پیام رو جواب میدادم میگفتم زشته دوستانم نگران حال من هستن برام ارزش قائل شدن منم براشون ارزش قائل بشم و جواب محبتشون رو بدم... گفتم اخه من این همه رعایت میکنم و برام اهمیت داره نمیدونم چرا این همه در حقم رفتارهایی میشه که همیشه مبهم و من چندین بار از چندین دوست همچین بی مهری و بی اعتنایی دیدم که هیچ وقت هم نفهمیدم چرا...

گفتم عزیزم  انگاری ظاهرن رابطه ها خوب بود و محبت درجریان بودو همیشه سیال بود اما گاهی ادما از ما بدشون میاد و اینو هیچ وقت به روی ما نمیارن...البته این یه احتمال هس...مثلا اینکه باهیچی ما حال نمیکنن و این نشونه ی بد بودن ما نیس... حتی نشونه ی بد بودن اون آدما هم نیس...

پس قبول کنیم آدما حق انتخاب دارن... حق دارن انتخاب کنن در فضای مجازی و حقیقی دقیقا با چه آدمایی در ارتباط باشن... ما نمیتونیم خودمون رو تحمیل کنیم به ادما صرفا به خاطر دوست داشتنمون...

درسته سخته... بی خبری داره... دلتنگی داره... ادم یه حس بدی بش دس میده که چرا تا چند وقت پیش همه چی خوب بود و الان بدون هیچ مشکلی یوهو ادم رو میذارن کنار... اره همه ی اینا هس اما ادمایی مثل من هم تا یه حدی ظرفیت دارن... باید رها کنیم همچین ادمایی رو که یوهو سرد میشن و حرکتی میکنن که جز بی احترامی هیچ برداشت دیگه ای نمیشه از رفتار اونا داشت... وقتی به بودن آدم در این هستی احترام نمیذارن پس باید رها کرد و دعا کرد هرجا هستن خوش باشن... وخداروشکر که دلی بی کینه دارم وگرنه با این همه بی مهری و بی اعتنایی تاحالا ازبین رفته بودم چون کینه آدمو ذره ذره ازبین میبره...

یه جمله ای میخوندم : برای همه خوب باش،آنکه فهمید همیشه در کنارت و به یادت خواهد بود و آنکه نفهمید روزی دلش برای تمام خوبی هایت تنگ می شود...

به دوست عزیز گفتم یا ملت دل ندارن که اصلا تنگ بشه یا اگه بشه اینقد غرور دارن که لو نمیدن یا اینکه ادمایی هستن که همه چی براشون بی اهمیت هس حتی ادمایی که یه مدت خیلی زیادی باهاشون دوست بودن...

چنان رفته بودم تو فاز درد دل دیدم فضا داره سرد و بی روح میشه بش گفتم بیا بریم فالوده بستنی بخوریم تا ازین فاز دربیایم...

توراه که داشتیم میرفتیم گفتم مواد بهم نرسیده بدجور حالم بد، بعد بستنی بریم مواد بخریم... دوستم اینقد خندید گفت حالا چی میزنی؟گفتم فیلم...

البته قبلش داشت از بچه های دانشگاشون میگفت که همه باهم رفته بودن تفریح و اونا قلیون میکشیدن و دوس جون به شدت ادم مثبتی هس همه جوره... و میگفت وااای اخه دخترا چرا قلیون میکشن... گفتم بابا اینا عادی شده میخوای همین الان سیگار بزنیم؟ گفت وای سمیه ولم کن بابا،تو دیگه چرا؟ گفتم دیوانه دارم شوخی میکنم جنبه داشته باش...

چقد بادوست عزیز به هردومون خوش گذش...چقد باهم حرف زدیم بعد مدت ها..از موضوع پایان نامه ی هردو حرف زدیم تا خیلی چیزای دیگه... موقع خداحافظی گفتم میتونیم بازم قرار بذاریم اما ایندفه کتابی بخونیم یا فیلمی ببینیم بعد بیایم باهم نقدش کنیم...

کلی هم فیلم خریدم... دیروز تاحالا سه تاشو دیدم... مستانه،رخ دیوانه،عصریخبندان... که بین این سه تا فیلم ایرانی، عصریخبندان بیشتر به دلم نشست...

خدایا شکرت بابت این تفریحات سالم...

زندگی... خدا...مهربانی...

حلقه مفقوده این روزها: یادمون رفته به آدمیزاد احترام بذاریم...