بعد اینکه نماز صبح رو در اون هوای به شدت سرد کنار جاده خوندیم حرکت کردیم و به پمپ بنزین رسیدیم اما خب به شدت شلوغ بود و همه در صف بودن و اکثرا هم مسافر کربلا بودن اما یه دعوای مفصل اونجا شد احیانا دعوا سر این بود که هر کی زودتر بره سمت بنزین و طبق معمول صف و رعایت حقوق دیگران در کشور ما کلا معنی و مفهومی ندارد چرا که کلا از کودکی به ملت یاد ندادن چقد این مسایل مهمه...!!!

جالبه مسافر کربلا بودن...

واقعا فقط شور حسینی مهمه یا در کنارش شعور هم باید باشه؟!

من فقط به دعوای این ملت نیگا میکردم و در دلم با خدا حرف میزدم که خدایا کلا هدف تو از آفرینش انسان چی بود و ماها کجا داریم میریم و اصلا چی بودیم و الان چی شدیم؟!

آیا فقط هدف زیارت اینه صرفا جهت ادب و احترام و عرض سلامی به امامان در اون مکان مقدس باشه یا واقعا بریم خودمون رو بسازیم...

بخوایم که دعا کنن ما درست بشیم...

خلاصه داستان بنزین هرطور بود تموم شد اما برای من صحنه های زیادی پر از تفکر داشت با دیدن آدمایی که عجله دارن و حرمت نگه نمیدارن...

رسیدیم مرز و ماشین رو بردیم پارکینگ و سوار اتوبوس شدیم تا برسیم به گیت ها...

اونجا پر از موکب های ایرانی بود خدا خیرشون بده خیلی محبت داشتن...عدسی و آش و غذاهای دیگه داشتن که من آش خوردم چون صبونه نخورده بودیمو درگیر صف بنزین بودیم...

گیت های بسیار زیادی رو رد کردیم تا بالاخره رفتیم اون طرف مرز...

گفتن از مهران تا نجف هم 5ساعت در راهیم و ما هم گفتیم خب غروب میرسیم نجف... درصورتی که ماشینی که برا نجف گرفتیم توراه خراب میشه...این اتفاق هارو که میدیدم با خودم میگفتم واقعا این دنیا غیرقابل پیش بینی هس...

ما به شدت خسته و تشنه و گرسنه بودیم...

تو راه مهران نجف موکب های  عراقی بود و آقای راننده یه جا نگه داشت یه آقایی امدن داخل ماشین و ساندویچ آوردن برامون برای اولین بار بود همچین صحنه ای میدیدم یه ساندویچ خیلی کوچولو که وقتی باز کردم دیدم چنتا سیب زمینی سرخ شده داخل نون هس...

برداشتم و تشکر کردم و اون اقا به عربی گفتن شما مهمان های امام حسین روی سر من جا دارین...

من واقعا نفهمیدم چطور اون غذا رو خوردم از بس گشنم بود...!!!

بعدش پیاده شدم هوایی عوض کنم دیدم خانما دارن نون درست میکنن نزدیکشون نشدم گفتم درست نیس مزاحم کارشون بشم اما دختری که به شدت کار میکرد تا نون آماده بشه و پدر خانواده اون طور از بقیه پذیرایی کنه، به من اشاره کردن گفتن بیا نون بردار و من لبخند زدم و تشکر کردم و سمتشون نرفتم گفتم درست نیس... در صورتی که مادرجان رفتن و چنتا نون داغ گرفتن و بردن داخل ماشین به بقیه هم دادن...باتشکر از مامان جونم که بهترین همسفر دنیاس و به شدت نسبت به همه محبت دارن...

خیلی جالب بود اونجا  همه تنور داشتن و نون داغ به دست مردم میدادن...

 و اما حرکت رو ادامه دادیم به سمت نجف اما تو راه ماشین خراب شد و همین قضیه باعث شد ما ساعت ها در بیابون باشیم تا این ماشین درست بشه...

ادامه در پست بعدی...