غروب بود که رسیدیم کربلا...
من و مادرم و مادر دوستم...ما سه تا باید موکبی که دوستم و بقیه همسفرهای ما اونجا بودن رو پیدا میکردیم...
آدرس کامل نبود... یه آدرس خیلی کلی... به دوستم زنگ هم نمیتونستم بزنم...
یه پلیسی اونجا بود بش آدرس رو گفتم، با من حرف زد اما من هیچی از حرفاش نفهمیدم!!!
خدا خیر بده به ایرانی هایی که در کربلا موکب داشتن... تا سوال میپرسیدم تا اونجایی که میتونستن راهنمایی میکردن...
چندین ساعت پیاده دنبال آدرس موکب بودیم... دیگه مامانم و مامان دوستم به شدت خسته شدن و گفتن ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم...
تو دلم گفتم یا امام حسین بی ادبی نباشه ها،اما خب ما با کلی سختی امدیم به زیارت شما میشه راه رو نشون بدی؟
سریع یه آقایی عرب به من اشاره کردن گفتن کجا میخوای بری؟همون آدرس به شدت کلی و ناقص رو بش دادم و خداروشکر راهنمایی کرد...
گفتم یا امام حسین چقد مهربونی سریع جواب میدی...
خلاصه موکب رو پیدا کردیم... البته خب من جزییات رو ننوشتم چون به شددددت سختی کشیدم تا پیدا کردم و من هیچ وقت اون شب یادم نمیره که تو خیابونای کربلا من چندین ساعت پیاده روی داشتم تا آدرس رو پیدا کنم...چون نمیشد ماشین سوار شیم اکثر خیابونا در اون ایام به خاطر دسته های عزا بسته بود... اما بعد توسلم به امام حسین سریع موکب رو پیدا کردیم...
خادمایی که در موکب ایرانی بودن خدا خیرشون بده خیلی فعال بودن...
شب استراحت کردیم و فرداش ینی روز دوشنبه 15 آبان من و مادر رفتیم حرم...
اول با کلی سختی رفتیم حرم حضرت عباس...این سختی که میگم غیرقابل وصف هس... به شددددت شلوووووغ... من نگران مادر بودم همش میگفتم اگه قلبشون مشکل پیدا کنه چی... گفتم مامان بی خیال بریم تو خیابون یا کوچه ای و از دور سلام کنیم... خب مگه مادرجان قانع میشدن؟از طرفی اونجا مثل حرم امام رضا نیس که پر از صحن باشه و حسابی فضا باز باشه...اطراف حرم پر از مغازس واس همین خیابون و کوچه ها اصلا جا نبود و به شدت شلوغ...
خانمای ایرانی در این شلوغی هم دس از حرف زدن بر نمیداشتن... یه خانمی تازگیا بینی عمل کرده بودن هی نگران بود تو این شلوغی مشکلی براش پیش نیاد... حالا نمیشه تو این شلوغی نفس کشید اون وقت یکی دیگه که اونم قدیما عمل کرده بود بش میگه چقد برات هزینه شد و ازین حرفا... من تودلم گفتم خدایا اینجا کجاس؟ما به چه هدفی امدیم؟اینا چی میگن؟بابا اصلا نمیشه نفس کشید هی هول میدن چه خبره بابا...و من همچنان نگران مادرجان...هیچ راه برگشتی هم نبود...خلاصه خدا کمک کرد و بالاخره وارد حرم حضرت عباس شدیمو نماز ظهر رو من و مامان اونجا به جماعت خوندیم...ضریح که فقط برای آقایون باز بود و خانما میرفتن یه زیرزمینی بود اونجا هم ضریح داشت و اونجا زیارت میکردن...
گفتیم نماز مغرب رو بریم حرم امام حسین...
از حرم حضرت عباس امدیم بیرون...در بین الحرمین و خیابون اطراف حرم پر از دسته بود... پر از شتر که با لباسای خاصی این عربا روش نشسته بودن و یه جورایی نمایش اجرا میکردن... مثلا یکیشون نقش امام حسین...یا نقش دشمنان اهل بیت... خیلی دیدنی بود... مامانم خیلی گریه میکردن با دیدن این صحنه ها... اما خب به شدت شلوغ بود و من همش داشتم به این فکر میکردم چطور بریم حرم امام حسین؟!
نباید وارد بین الحرمین میشدیم...پر از دسته های عزا بود... من و مامان و خیلی از خانمای دیگه که هم ایرانی بودن هم خارجی میون مردا واقعا له شدیم... حس خوبی نداشتم...حالم داشت بد میشد ازینکه تنم میخورد به نامحرم جماعت... فقط هی استغفار داشتمو خدا رو صدا میزدم تا ازین فضا خارج بشیم...بالاخره رفتیم حرم امام حسین... نماز مغرب و عشا رو به جماعت اونجا خوندیم...
یه قسمتی بود پتو میدادن... من برا مامانم برداشتم... به ایشون گفتم یه مقدار استراحت کن.. ایشون خوابید... و من شروع کردم به نماز خوندن و کلا عبادت و خلوت با امام حسین...اصلا باورم نمیشد بازم امدم حرم امام حسین... گفتم تا مامان بیدار بشه من برم کنار ضریح... خوبیش اینه مثل حرم امام رضا نیس بلکه میله داره همه میرن توصف و راحت میتونی ضریح رو از نزدیک ببینی..هرچند پارسال حسابی دیدم اما باز دلم میخواس، اصلا انگاری دست من نبود... بعد یه ساعت که تو صف بودم دستم به ضریح رسید و مهر و تسبیحی که یادگاری سفر راهیان نور بود که بهم هدیه دادن و عکس شهیدی که از دوستان من هستن رو متبرک به ضریح کردم...
برگشتم هنو مامان از خواب بیدار نشده بود...اون قسمت حرم همه خواب بودن...محلی برای استراحت مهمان ها بود.. مامان که بیدار شد گفتم میخوای تا صبح حرم باشیم؟گفت نه بریم موکب...
اون وقت شب ساعت ها پیاده رفتیم تا رسیدیم به موکب...
وقتی رسیدیم رفتم سراغ گوشیم که در کوله بود... دیدم عه چنتا پیامک دارم... یکیش پیامک یکی از دوستانم بود که در دوران کارشناسی همکلاسم بودن ایشون تولد منو تبریک گفتن... من تو دلم گفتم مگه امروز تولد من بود؟؟؟!!!
گفتم عه عه آره امروز 15 آبان بود... عجب... یادم رفته بود... خیلی خوشحال شدم همین که رفیق جان به یادم بود هم اینکه روز تولدم من در کربلا بودم در حرم حضرت عباس و امام حسین...این اتفاق برام خیلی لذت بخش بود...
استراحت کردیم و فردا ینی روز سه شنبه به همراه خادمین موکب دسته روی عزا داشتیم و باورم نمیشد یه روزی منم تو دسته های عزا باشم در کربلا...
چهارشنبه صبح هم حرکت کردیم به سمت مرز مهران اونم سختی های بسیار زیادی داشت ینی غیرقابل وصف که جزییات رو نمینویسم...
پنجشنبه که در واقع روز اربعین در ایران بود، ظهر بعد کلی استراحت از کرمانشاه حرکت کردیم به سمت شهرمون... هر چند من خیلی دلم میخواس شب جمعه کربلا باشم اما خب نشد و هنوز هم یکی از خواسته های بزرگ منه از خدای مهربان که حتما همچین شبی در کربلا باشم...
این بود سفرنامه...
باتشکر از یک عدد دوست مجازی که به من پیشنهاد دادن سفرنامه بنویسم... اصلا همچین چیزی تو فکرم نبود... اما بعدش خوشحال شدم... حالا که فکر میکنم میبینم چه کار خوبی کردم که نوشتم... هرچند همه ی جزییات رو ننوشتم چون خیلی زیاد بود یه مقدار از حوصله من خارج بود چون این روزا درگیر نوشتن فصل اخر پایان نامه هستم واقعا فرصت ندارم... از طرفی دلم میخواس زودی بنویسم... چه خوب که اینجا ثبت شد تا همیشه برام تداعی خاطره باشه...
ممنونم از دوستان عزیزم که وقت میذارن چشمشون رو خسته میکنن میان وب من نوشته هامو میخونن... هم تشکر از دوستانی که اینجا نظر مینویسن هم دوستانی که در فضاهای دیگه نظرشون رو به من میگن...
در این زمونه که فاصله ها زیاد شد و بی معرفتیا و فراموشی ها زیاد شده واقعا دمتون گرم هنو به یاد من هستین...
خب خیلیا میگفتن این سفر جای زن نیس... از طرفی خب حق هم دارن... به نظرم هر خانمی یه بار هم شده تجربه کنه این فضارو ... خب آقایون هرجا وضو بگیرن هرجا بخوابن یا هرچیزی قطعا براشون راحته اما خب برا خانما اینطور نیس و سخته...
قسمت پیاده روی اصلا سختی نداره بلکه به شدددت لذت بخشه از نظر معنوی... اما خب رسیدین کربلا میتونین از دور عرض سلامی داشته باشین و برگردین... واقعا ایام اربعین وقت اینکه برین داخل حرم و خلوت کنید نیست...
اینکه بعضیا پیاده روی رو قبول ندارن و خیلی حرفای بیهوده ای در این زمینه میزنن اینا خب دشمنان اسلام هستن و مثلا میخوان بگن ما روشنفکریم...که این اصلا روشنفکری نیست و اتفاقا جهل این ادما رو نشون میده... خداوند هدایت کنه این جماعت رو...
درباره حس و حالم در حرم ها چیزی ننوشتم چون به نظرم این مسایل به شدت خصوصی هس و هرکسی باید خودش تجربه کنه...دوستانی که تجربه ندارن به امید خدا که تجربه کردن اون وقت میفهمن من چی میگم واقعا نمیتونید برا کسی از حس و حالتون بگین...الهی روزی همه بشه دیدن این بهشت...
من که گفتم دیگه توبه دیگه پیاده روی نمیرم،البته بیشتر به خاطر شلوغی و برخورد با نامحرم جماعت، اما هروقت فیلم ها و عکس هامو میبینم بازم دلم میخواد برم...اما بیشتر دوس دارم خادم باشم...در موکبا خانما با چه عشقی خدمت میکردن... میگن خادما یه جورایی معاون امام حسین هستن و مقامشون بالاتر از مهمونای آقاجان هس...
همسفر در این سفر به شدت مهم می باشد...خلاصه حواستون باشه با چه آدمایی دارین میرین سفر... من به فدای مادرجانم که بهترین همسفر دنیاس و تو این سفر من فهمیدم عشق مادر به بچه اصلا یه چیز عجیب و غیرقابل وصف هس...البته خب عشق ما بچه ها هم جالبه ها مثلا من یواشکی بدون اینکه مامان بفهمه یه سری از لباسا و وسیله هاشو گذاشتم در کوله خودم تا کوله ایشون سبک باشه... درسته کوله من سنگین شده بود و بعدها واقعا بدنم درد گرفت که البته ربطی به این چنتا لباس و وسیله های مامان نداشت اما در هرحال اون دردا رو آدم تحمل میکنه اما راضی نیستی مادرت سختی بکشه و این خیلی زیباس حالا نه اینکه من خیلی آدم خوبی هستم... نه میخوام بگم در سفر هس که خیلی چیزا لو میره و آدما نسبت به خودشون و اطرافیان شناخت بیشتری پیدا میکنن...
در این سفر خدا مارو با خودمون روبرو میکنه و این خیلی خوبه...اینکه چقد صبوریم...چقد ظرفیت داریم...چقد گذشت داریم...
صرفا به عشق امام حسین امدیم زیارت؟ آیا اخلاقمون هم واقعا حسینی هس؟ آیا ما صرفا برای به دست آوردن ثواب امدیم؟
این سفر از نظر من ینی خودسازی... ینی غسل روح... واقعا به این هدف باید رفت...
آدمایی که وسواس دارن و یا حسابی پاستوریزه هستن به درد این سفر نمیخورن اگه اینطوره با پرواز برن و اونجا هتل های بسیار خوب هم هس میتونن استفاده کنن...پیاده روی جای ادمای به اصطلاح، از این لحاظ، سوسول نیس...
سفری پر از سختی هس اما بستگی به نگاهت داره که این سختی هارو چطور ترجمه کنی...
بعد سفر تاثیراتشو در زندگیت میبینی... اما باید تلاش کرد و از خدا هم خواست تا نورهایی که در سفر جمع کردیم در روحمون همچنان در طول زندگی حفظ کنیمو با گناه خرابش نکنیم...
اونایی که به شدت عاشقن و دوس دارن برن زیارت الهی روزیشون بشه البته همت هم لازمه... تلاش از شما نتیجه با خدا...
اما اونایی که هنو هیچ خبری در دلشون نیس برا زیارت، واقعا یه فکری باید به حال اون دل داشته باشن...واقعا از خدا میخوام یه نظری بهشون داشته باشه... و خدا هدایت کنه همه ی اونایی که حرمت اهل بیت رو نگه نمیدارن و تفکرات پوچی درباره مسایل زیارت دارن...
یه نکته ای یادم امد گفتم اضافه کنم برای دوستانی که تجربه این سفر رو ندارن یا پیشنهاد بدن به کسانی که میخوان به این سفر برن،درسته در احادیث داریم که هدیه محبت رو زیاد میکنه و سفر که میرین سوغاتی بیارین اما واقعا در سفر اربعین جای این کارا نیس البته این نظر شخصی منه، من و مادر واقعا تعجب میکردیم خانما میومدن در موکب و بساط پهن میکردن و خریدهای بسیار زیادی که داشتن رو به هم نشون میدادن و اظهار نظر میکردن!!!واقعا این سفر خاص هس باید حسابی حال و هوای معنوی اونجارو درک کنیم و جای این کارا نیس، هروقت ایران امدین همونجا در مرز یا شهر خودتون یا تو راه اگه دوس داشتین میتونین خرید کنید که البته ما همینم نداشتیم چون از اول گفتیم ما برای خرید نمیریم و هدف چیز دیگس...
یه نکته دیگه اینکه ما دست خالی از ایران رفتیم عراق و من خیلی ناراحت شدم، از بس به ما گفتن سبک سفر کنید اصلا به ذهنم نرسید اگه ما منزل عراقی ها میریم و اینقدر به ما احترام گذاشتن و محبت داشتن، چرا ما براشون هدیه نبریم... برا بچه هاشون...واقعا خجالت کشیدم دست خالی رفتم...به هرحال ما در ایران مثلا زعفرون داریم یا خیلی چیزای خوب دیگه...برا بچه ها هم میشد یه چیزای کوچیک و سبک و بامزه خرید...اونجا هم اینقد شلوغ بود واقعا شرایط خرید نبود...لذتش به این بود چیزی از ایران براشون هدیه میبردیم...به هرحال من تجربه نداشتم اما به شدت این کارا زیباست و محبت رو بین ما آدما زیاد میکنه و نباید این طور باشه که ما فقط در حق هموطن های خودمون محبت و احترام داشته باشیم...مهم اینه به همه ی آدما در کشورهای مختلف احترام بذاریم و در این سفر به خوبی این فضای وحدت و مهربانی رو میشه دید...
بازم تشکر میکنم از دوستان عزیزی که هنو به یادم هستن و نوشته های منو میخونن و براشون مهمه...ببخشید اگه خوب نمینویسم...امیدوارم این نوشته ها مفید باشه...
در حق هم دعا کنیم... و لحظه ای از یاد امام زمانمون غافل نباشیم و سعی کنیم همیشه خلوتی داشته باشیمو با ایشون در عالم خودمون ارتباط داشته باشیم واقعا تاثیرات عمیقشو در زندگیتون میبینید...
.
.
.
آیا انسان نمی داند که خدا او را می بیند؟