وارش مهر

۸ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

سفرنامه اربعین(قسمت آخر)

غروب بود که رسیدیم کربلا...

من و مادرم و مادر دوستم...ما سه تا باید موکبی که دوستم و بقیه همسفرهای ما اونجا بودن رو پیدا میکردیم...

آدرس کامل نبود... یه آدرس خیلی کلی... به دوستم زنگ هم نمیتونستم بزنم...

یه پلیسی اونجا بود بش آدرس رو گفتم، با من حرف زد اما من هیچی از حرفاش نفهمیدم!!!

خدا خیر بده به ایرانی هایی که در کربلا موکب داشتن... تا سوال میپرسیدم تا اونجایی که میتونستن راهنمایی میکردن...

چندین ساعت پیاده دنبال آدرس موکب بودیم... دیگه مامانم و مامان دوستم به شدت خسته شدن و گفتن ما دیگه نمیتونیم ادامه بدیم...

تو دلم گفتم یا امام حسین بی ادبی نباشه ها،اما خب ما با کلی سختی امدیم به زیارت شما میشه راه رو نشون بدی؟

سریع یه آقایی عرب به من اشاره کردن گفتن کجا میخوای بری؟همون آدرس به شدت کلی و ناقص رو بش دادم و خداروشکر راهنمایی کرد...

گفتم یا امام حسین چقد مهربونی سریع جواب میدی...

خلاصه موکب رو پیدا کردیم... البته خب من جزییات رو ننوشتم چون به شددددت سختی کشیدم تا پیدا کردم و من هیچ وقت اون شب یادم نمیره که تو خیابونای کربلا من چندین ساعت پیاده روی داشتم تا آدرس رو پیدا کنم...چون نمیشد ماشین سوار شیم اکثر خیابونا در اون ایام به خاطر دسته های عزا بسته بود... اما بعد توسلم به امام حسین سریع موکب رو پیدا کردیم...

خادمایی که در موکب ایرانی بودن خدا خیرشون بده خیلی فعال بودن...

شب استراحت کردیم و فرداش ینی روز دوشنبه 15 آبان من و مادر رفتیم حرم...

اول با کلی سختی رفتیم حرم حضرت عباس...این سختی که میگم غیرقابل وصف هس... به شددددت شلوووووغ... من نگران مادر بودم همش میگفتم اگه قلبشون مشکل پیدا کنه چی... گفتم مامان بی خیال بریم تو خیابون یا کوچه ای و از دور سلام کنیم... خب مگه مادرجان قانع میشدن؟از طرفی اونجا مثل حرم امام رضا نیس که پر از صحن باشه و حسابی فضا باز باشه...اطراف حرم پر از مغازس واس همین خیابون و کوچه ها اصلا جا نبود و به شدت شلوغ...

خانمای ایرانی در این شلوغی هم دس از حرف زدن بر نمیداشتن... یه خانمی تازگیا بینی عمل کرده بودن هی نگران بود تو این شلوغی مشکلی براش پیش نیاد... حالا نمیشه تو این شلوغی نفس کشید اون وقت یکی دیگه که اونم قدیما عمل کرده بود بش میگه چقد برات هزینه شد و ازین حرفا... من تودلم گفتم خدایا اینجا کجاس؟ما به چه هدفی امدیم؟اینا چی میگن؟بابا اصلا نمیشه نفس کشید هی هول میدن چه خبره بابا...و من همچنان نگران مادرجان...هیچ راه برگشتی هم نبود...خلاصه خدا کمک کرد و بالاخره وارد حرم حضرت عباس شدیمو نماز ظهر رو من و مامان اونجا به جماعت خوندیم...ضریح که فقط برای آقایون باز بود و خانما میرفتن یه زیرزمینی بود اونجا هم ضریح داشت و اونجا زیارت میکردن...

گفتیم نماز مغرب رو بریم حرم امام حسین...

از حرم حضرت عباس امدیم بیرون...در بین الحرمین و خیابون اطراف حرم پر از دسته بود... پر از شتر که با لباسای خاصی این عربا روش نشسته بودن و یه جورایی نمایش اجرا میکردن... مثلا یکیشون نقش امام حسین...یا نقش دشمنان اهل بیت... خیلی دیدنی بود... مامانم خیلی گریه میکردن با دیدن این صحنه ها... اما خب به شدت شلوغ بود و من همش داشتم به این فکر میکردم چطور بریم حرم امام حسین؟!

نباید وارد بین الحرمین میشدیم...پر از دسته های عزا بود... من و مامان و خیلی از خانمای دیگه که هم ایرانی بودن هم خارجی میون مردا واقعا له شدیم... حس خوبی نداشتم...حالم داشت بد میشد ازینکه تنم میخورد به نامحرم جماعت... فقط هی استغفار داشتمو خدا رو صدا میزدم تا ازین فضا خارج بشیم...بالاخره رفتیم حرم امام حسین... نماز مغرب و عشا رو به جماعت اونجا خوندیم...

یه قسمتی بود پتو میدادن... من برا مامانم برداشتم... به ایشون گفتم یه مقدار استراحت کن.. ایشون خوابید... و من شروع کردم به نماز خوندن و کلا عبادت و خلوت با امام حسین...اصلا باورم نمیشد بازم امدم حرم امام حسین... گفتم تا مامان بیدار بشه من برم کنار ضریح... خوبیش اینه مثل حرم امام رضا نیس بلکه میله داره همه میرن توصف و راحت میتونی ضریح رو از نزدیک ببینی..هرچند پارسال حسابی دیدم اما باز دلم میخواس، اصلا انگاری دست من نبود... بعد یه ساعت که تو صف بودم دستم به ضریح رسید و مهر و تسبیحی که یادگاری سفر راهیان نور بود که بهم هدیه دادن و عکس شهیدی که از دوستان من هستن رو متبرک به ضریح کردم...

برگشتم هنو مامان از خواب بیدار نشده بود...اون قسمت حرم همه خواب بودن...محلی برای استراحت مهمان ها بود.. مامان که بیدار شد گفتم میخوای تا صبح حرم باشیم؟گفت نه بریم موکب...

اون وقت شب ساعت ها پیاده رفتیم تا رسیدیم به موکب...

وقتی رسیدیم رفتم سراغ گوشیم که در کوله بود... دیدم عه چنتا پیامک دارم... یکیش پیامک یکی از دوستانم بود که در دوران کارشناسی همکلاسم بودن ایشون تولد منو تبریک گفتن... من تو دلم گفتم مگه امروز تولد من بود؟؟؟!!!

گفتم عه عه آره امروز 15 آبان بود... عجب... یادم رفته بود... خیلی خوشحال شدم همین که رفیق جان به یادم بود هم اینکه روز تولدم من در کربلا بودم در حرم حضرت عباس و امام حسین...این اتفاق برام خیلی لذت بخش بود...

استراحت کردیم و فردا ینی روز سه شنبه به همراه خادمین موکب دسته روی عزا داشتیم و باورم نمیشد یه روزی منم تو دسته های عزا باشم در کربلا...

چهارشنبه صبح هم حرکت کردیم به سمت مرز مهران اونم سختی های بسیار زیادی داشت ینی غیرقابل وصف که جزییات رو نمینویسم...

پنجشنبه که در واقع روز اربعین در ایران بود، ظهر بعد کلی استراحت از کرمانشاه حرکت کردیم به سمت شهرمون... هر چند من خیلی دلم میخواس شب جمعه کربلا باشم اما خب نشد و هنوز هم یکی از خواسته های بزرگ منه از خدای مهربان که حتما همچین شبی در کربلا باشم...

این بود سفرنامه...

باتشکر از یک عدد دوست مجازی که به من پیشنهاد دادن سفرنامه بنویسم... اصلا همچین چیزی تو فکرم نبود... اما بعدش خوشحال شدم... حالا که فکر میکنم میبینم چه کار خوبی کردم که نوشتم... هرچند همه ی جزییات رو ننوشتم چون خیلی زیاد بود یه مقدار از حوصله من خارج بود چون این روزا درگیر نوشتن فصل اخر پایان نامه هستم واقعا فرصت ندارم... از طرفی دلم میخواس زودی بنویسم... چه خوب که اینجا ثبت شد تا همیشه برام تداعی خاطره باشه...

ممنونم از دوستان عزیزم که وقت میذارن چشمشون رو خسته میکنن میان وب من نوشته هامو میخونن... هم تشکر از دوستانی که اینجا نظر مینویسن هم دوستانی که در فضاهای دیگه نظرشون رو به من میگن...

در این زمونه که فاصله ها زیاد شد و بی معرفتیا و فراموشی ها زیاد شده واقعا دمتون گرم هنو به یاد من هستین...

خب خیلیا میگفتن این سفر جای زن نیس... از طرفی خب حق هم دارن... به نظرم هر خانمی یه بار هم شده تجربه کنه این فضارو ... خب آقایون هرجا وضو بگیرن هرجا بخوابن یا هرچیزی قطعا براشون راحته اما خب برا خانما اینطور نیس و سخته...

قسمت پیاده روی اصلا سختی نداره بلکه به شدددت لذت بخشه از نظر معنوی... اما خب رسیدین کربلا میتونین از دور عرض سلامی داشته باشین و برگردین... واقعا ایام اربعین وقت اینکه برین داخل حرم و خلوت کنید نیست...

اینکه بعضیا پیاده روی رو قبول ندارن و خیلی حرفای بیهوده ای در این زمینه میزنن اینا خب دشمنان اسلام هستن و مثلا میخوان بگن ما روشنفکریم...که این اصلا روشنفکری نیست و اتفاقا جهل این ادما رو نشون میده... خداوند هدایت کنه این جماعت رو...

درباره حس و حالم در حرم ها چیزی ننوشتم چون به نظرم این مسایل به شدت خصوصی هس و هرکسی باید خودش تجربه کنه...دوستانی که تجربه ندارن به امید خدا که تجربه کردن اون وقت میفهمن من چی میگم واقعا نمیتونید برا کسی از حس و حالتون بگین...الهی روزی همه بشه دیدن این بهشت...

من که گفتم دیگه توبه دیگه پیاده روی نمیرم،البته بیشتر به خاطر شلوغی و برخورد با نامحرم جماعت، اما هروقت فیلم ها و عکس هامو میبینم بازم دلم میخواد برم...اما بیشتر دوس دارم خادم باشم...در موکبا خانما با چه عشقی خدمت میکردن... میگن خادما یه جورایی معاون امام حسین هستن و مقامشون بالاتر از مهمونای آقاجان هس...

همسفر در این سفر به شدت مهم می باشد...خلاصه حواستون باشه با چه آدمایی دارین میرین سفر... من به فدای مادرجانم که بهترین همسفر دنیاس و تو این سفر من فهمیدم عشق مادر به بچه اصلا یه چیز عجیب و غیرقابل وصف هس...البته خب عشق ما بچه ها هم جالبه ها مثلا من یواشکی بدون اینکه مامان بفهمه یه سری از لباسا و وسیله هاشو گذاشتم در کوله خودم تا کوله ایشون سبک باشه... درسته کوله من سنگین شده بود و بعدها واقعا بدنم درد گرفت که البته ربطی به این چنتا لباس و وسیله های مامان نداشت اما در هرحال اون دردا رو آدم تحمل میکنه اما راضی نیستی مادرت سختی بکشه و این خیلی زیباس حالا نه اینکه من خیلی آدم خوبی هستم... نه میخوام بگم در سفر هس که خیلی چیزا لو میره و آدما نسبت به خودشون و اطرافیان شناخت بیشتری پیدا میکنن...

در این سفر خدا مارو با خودمون روبرو میکنه و این خیلی خوبه...اینکه چقد صبوریم...چقد ظرفیت داریم...چقد گذشت داریم...

  صرفا به عشق امام حسین امدیم زیارت؟ آیا اخلاقمون هم واقعا حسینی هس؟ آیا ما صرفا برای به دست آوردن ثواب امدیم؟

این سفر از نظر من ینی خودسازی... ینی غسل روح... واقعا به این هدف باید رفت...

آدمایی که وسواس دارن و یا حسابی پاستوریزه هستن به درد این سفر نمیخورن اگه اینطوره با پرواز برن و اونجا هتل های بسیار خوب هم هس میتونن استفاده کنن...پیاده روی جای ادمای به اصطلاح، از این لحاظ، سوسول نیس...

سفری پر از سختی هس اما بستگی به نگاهت داره که این سختی هارو چطور ترجمه کنی...

بعد سفر تاثیراتشو در زندگیت میبینی... اما باید تلاش کرد و از خدا هم خواست تا نورهایی که در سفر جمع کردیم در روحمون همچنان در طول زندگی حفظ کنیمو با گناه خرابش نکنیم...

اونایی که به شدت عاشقن و دوس دارن برن زیارت الهی روزیشون بشه البته همت هم لازمه... تلاش از شما نتیجه با خدا...

اما اونایی که هنو هیچ خبری در دلشون نیس برا زیارت، واقعا یه فکری باید به حال اون دل داشته باشن...واقعا از خدا میخوام یه نظری بهشون داشته باشه... و خدا هدایت کنه همه ی اونایی که حرمت اهل بیت رو نگه نمیدارن و تفکرات پوچی درباره مسایل زیارت دارن...

یه نکته ای یادم امد گفتم اضافه کنم برای دوستانی که تجربه این سفر رو ندارن یا پیشنهاد بدن به کسانی که میخوان به این سفر برن،درسته در احادیث داریم که هدیه محبت رو زیاد میکنه و سفر که میرین سوغاتی بیارین اما واقعا در سفر اربعین جای این کارا نیس البته این نظر شخصی منه، من و مادر واقعا تعجب میکردیم خانما میومدن در موکب و بساط پهن میکردن و خریدهای بسیار زیادی که داشتن رو به هم نشون میدادن و اظهار نظر میکردن!!!واقعا این سفر خاص هس باید حسابی حال و هوای معنوی اونجارو درک کنیم و جای این کارا نیس، هروقت ایران امدین همونجا در مرز یا شهر خودتون یا تو راه اگه دوس داشتین میتونین خرید کنید که البته ما همینم نداشتیم چون از اول گفتیم ما برای خرید نمیریم و هدف چیز دیگس...

یه نکته دیگه اینکه ما دست خالی از ایران رفتیم عراق و من خیلی ناراحت شدم، از بس به ما گفتن سبک سفر کنید اصلا به ذهنم نرسید اگه ما منزل عراقی ها میریم و اینقدر به ما احترام گذاشتن و محبت داشتن، چرا ما براشون هدیه نبریم... برا بچه هاشون...واقعا خجالت کشیدم دست خالی رفتم...به هرحال ما در ایران مثلا زعفرون داریم یا خیلی چیزای خوب دیگه...برا بچه ها هم میشد یه چیزای کوچیک و سبک و بامزه خرید...اونجا هم اینقد شلوغ بود واقعا شرایط خرید نبود...لذتش به این بود چیزی از ایران براشون هدیه میبردیم...به هرحال من تجربه نداشتم اما به شدت این کارا زیباست و محبت رو بین ما آدما زیاد میکنه و نباید این طور باشه که ما فقط در حق هموطن های خودمون محبت و احترام داشته باشیم...مهم اینه به همه ی آدما در کشورهای مختلف احترام بذاریم و در این سفر به خوبی این فضای وحدت و مهربانی رو میشه دید...

بازم تشکر میکنم از دوستان عزیزی که هنو به یادم هستن و نوشته های منو میخونن و براشون مهمه...ببخشید اگه خوب نمینویسم...امیدوارم این نوشته ها مفید باشه...

در حق هم دعا کنیم... و لحظه ای از یاد امام زمانمون غافل نباشیم و سعی کنیم همیشه خلوتی داشته باشیمو با ایشون در عالم خودمون ارتباط داشته باشیم واقعا تاثیرات عمیقشو در زندگیتون میبینید...

.

.

.

آیا انسان نمی داند که خدا او را می بیند؟

۱ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین7

اون شب من نفهمیدم چطور در اون شلوغی بیهوش شدمو حسابی خوابیدم...

بعد خوندن نماز صبح از خونه امدیم بیرون و از صابخونه هم حسابی تشکر کردیم...

هوا به شدت سرد بود و هنو آفتاب طلوع نکرده بود اما خیلیا مثل ما حرکت کرده بودن...

آخه بعضیا بعد نماز هم استراحت میکردن تا یه مقدار هوا گرم بشه بعد حرکت کنن...

صبونه معمولا حلیم میدادن... مامانم خورد اما من نخوردم...

یه موکب ایرانی بود یه اقایی با صدایی بلند میگفتن بیاین دمنوش آویشن بخورین...

نمیدونم برای کدوم استان بود اما احتمالا فارس بود... آخه هرجایی که شربت و دمنوش میدیدم یا اهل شیراز بودن یا کاشان...

دمنوش رو خوردیم و همین طور که حرکت میکردیم نون داغ هم درست میکردن که من ترجیح میدادم صرفا نون بخورم...

و اما طلوع آفتاب و حال و هوای خاص پیاده روی و...

و باز هم مسیر...

باز هم دیدن عشق... مهربانی...

عراقی های عزیز که تمام تلاششون این بود تا بهترین پذیرایی رو داشته باشن...

دومین روز پیاده روی بود...ینی روز یکشنبه...

اون لحظه هایی که تنها بودمو در عالم خودم بودم تا چشمم به عکس شهیدی میوفتاد در دلم میگفتم ای روزگار ای شهدای عزیز اون موقع ها که زیارت کربلا سخت بود و زمان جنگ چقد گفتین ما میریم تا راه کربلا باز بشه ... ما میریم کربلا...  و شماها پرواز کردین و حالا راه باز شد و این طور از کل دنیا راحت میان کربلا... ما چقد بدهکار شما هستیم؟ما چیکار کردیم برای شما؟ و هزاران سوال دیگه... هی اینا مرو میشد در دلم...

داداش جانم به من پیامک زدن گفتن زیبایی هارو چطور میبینی؟گفتم زیبایی اینکه همه دارن میرن سمت نور...

این همه آدم از کل دنیا یک هدف دارن... و این به شدت زیباست و دنیا دنیا حرف داره...

ظهر شد و یه حسینیه اونجا بود گفتیم بریم نماز بخونیم... رفتم دسشویی از شانس من آب بود خب خدارو شکر اما رفتم وضو بگیرم آب قطع شد... اینارو اگه مینویسم واس اینه که مشکلات اینجوری هم پیش میومد... خلاصه آب هایی که برا خوردن در موکبا بود گرفتم تا باش وضو بگیرم...

یه جاهایی موکبا به شدت تمیز و پر از امکانات بود اما یه جاهایی هم کمبود امکانات.. خلاصه هر چیزی ممکن اونجا ادم ببینه و واقعا اونجا خیلی چیزا غیرقابل پیش بینی هس... انگار آدم باید برای هر اتفاقی اماده باشه...

بنا به یه سری دلایل برخلاف میل من و مادرم،مجبور شدیم دیگه پیاده نریمو و در ستون 607ماشین بگیریم بریم کربلا... اینم یکی از اتفاق های غیرقابل پیش بینی بود... من و مادر به شدت داشتیم لذت میبردیم از این فضا اما خب همسفرها مشکلی براشون پیش امد و مجبور شدیم ماشین بگیریم...

بعضی ماشینا صلواتی میبردن کربلا... اما خب این ماشین که ما گرفتیم گفت نفری ده تومن میگیرم میبرم...

یه خانم و چنتا اقا هم سوار شدن که اقایون ایرانی بودن اما خانم اصالت عراقی بود اما سالها بود در تهران زندگی میکرد...

خانم به ما گفتن شما نفری هزار بدین و ده تومن خیلی زیاد...

اون چنتا اقا به شدت حرف میزدن با این خانم...

میگفتن ما مجردیم... در تهران زندگی میکنیم... خونه داریم ماشین داریم و دختر خوب و محجبه میخوایم اما نیس!!! شما در عراق سراغ نداری؟!!!چون در ایران دخترا به شدت بدحجابن و اینکه بسیار پرتوقع هستن...اما در عراق چقد محجبه و چه راحت ازدواج میکنن... اون خانمه هم میگفت خیلی سخته ازدواج با خارجی حرف همو متوجه نمیشین و فرهنگا فرق داره...در ایران هم دختر خوب پیدا میشه و ازین حرفا... خلاصه اون پسر شماره دادن به این خانم تا اگه این خانم موردی در تهران پیدا کردن به این اقا بگن!!!

ظاهر این پسرا که اصلا مذهبی نبود... هرچند از روی صرفا ظاهر نمیشه درباره ادما راحت قضاوت کرد...

خانم یه مسیری پیاده شدن...

اون پسرا شروع کردن حالا مغز مارو بخورن...

از من پرسیدن شما اهل کدوم استان هستین؟کی حرکت کردین؟چی شد که با ماشین دارین میرین کربلا؟

من اصلا از این پسر خوشم نیومد... واقعا نمیفهمم چه زود با نامحرم ارتباط میگیرن،بعد ایشون همسر محجبه و... اینا میخواس؟!

من خیلی سرد و رسمی پاسخ بعضی سوال هاشو دادم البته بیشتر مامانم جواب داد...

گفتم خدایا کی میرسیم کربلا تا خلاص شم در این ون، از دست این پسر  ایرانیا... صد رحمت به اون چنتا اقای عرب که در ماشین ما بودن...

و اما بعد کلی ترافیک رسیدیم کربلا...

ادامه در پست بعدی...

۰ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین6

و اما اصل ماجرا، آغاز پیاده روی...

شنبه ظهر 13آبان از نجف پیاده روی رو شروع کردیم به سمت کربلا...

دوست داشتم اینجا از بقیه جدا شم و در عالم خودم پیاده برم...

یه چند جایی گوشی رو از کوله ام در آوردم و عکس و فیلم گرفتم چون زیاد دوست نداشتم درگیر گوشی باشم...

در این سفر سختی های زیادی رو تجربه کردیم اما قسمت پیاده روی بهترین لحظات زندگی من بود...

همش عشق بود...

پر از مهر...

در واقع سه تا خیابون کنار هم بود که یکیش کلا موکب بود چه ایرانی چه خارجی چون در بین خارجی ها هم فقط موکب عراقی نبود از کشورهای دیگه هم بود... یه خیابون هم بود بدون موکب و کلا فقط برای پیاده روی بود و خیابون دیگه که ماشینا میرفتن سمت کربلا...

اون خیابونی که پر از موکب بود خیلی شلوغ بود چون مردم ترجیح میدادن از این مسیر برن تا هروقت نیاز به آب و غذا و سرویس بهداشتی داشتن راحت بتونن استفاده کنن...

اما خب من ترجیح میدادم از خیابونی برم که موکب نداشت چون آرام و بدون صدا بود...

چون در هر موکبی صدای مداحی پخش میشد و واقعا رو اعصاب بود و تمرکز آدمو بهم میزد تا آدم با خودش و خدای خودش در مسیر خلوتی داشته باشه...مداحی های اونا هم آهنگ داشت ما که هیچی نمیفهمیدیم اما صداش خیلی زیاد بود شما تصور کن هر موکب آهنگ پخش بشه با صدای بسیار زیاد خب آدم دیوانه میشه...منم که کلا سکوت رو ترجیح میدم...

حالا دیگه هر چی از پیاده روی شنیده بودم رو داشتم لمس میکردم و سعی میکردم قدر این لحظات رو بدونم...

اینکه عراقی ها چقد محبت دارن و چطور در موکبا پذیرایی میکنن و خداروشکر هر چیزی لازم داشتیم وجود داشت...

در مسیر همه مدل آدمی وجود داشت با هر زبانی با هر تیپ و قیافه ای از هر کشوری...

پشت کوله ها دیدنی بود، پشت اکثر کوله ها عکس شهدا رو زده بودن...

و شهیدی که خیلی عکسشو دیدیم محسن حججی بود...

خیلیا پشت کوله هاشون درباره امام زمان نوشته بودن...

بعضیا نوشته بودن من پزشک هستم که وقتی دقت کردم دیدم بچه های علوم پزشکی دانشگاه تهران هستن... اینکه هر کسی از تخصص و سوادش اینجا در راه امام حسین خالصانه خرج میکنه خیلی زیباست... اینکه نوشت من پزشک هستم ینی اگه کسی توراه مشکل داشت میتونه ازین بچه ها بپرسه یا کمک بگیرن... بعضیا هم بودن کفش و کوله تعمیر میکردن...

از این همه زیبایی به شدت لذت میبردم...

دوست نداشتم با کسی حرف بزنم...

از مادرم و بقیه کمی فاصله گرفتم و در اون جمعیت در عالم خودم بودم...با خدا حرف میزدم... با امام حسین حرف میزدم... به امام زمان فکر میکردم که ممکن در این جمعیت باشه... خودمو مرور میکردم... اینکه چطور شد من الان اینجام... به چه هدفی دارم میرم...

این همه آدم کجا دارن میرن...

این همه پیر و جوان و بچه و خیلیا مریض بودن نمیتونستن راه برن اما  با چه عشق و انرژی امده بودن...

وای چقد این تنهایی و تو عالم خود بودن اون لحظات زیبا و آرام بخش بود...

همش میگفتم وای کاش تموم نشه...

دختر پسرای کوچولوی عراقی که با هم میخوندن لبیک یا زهرا... دلم میخواس همشونو بغل کنم ببوسم...ازشون فیلم گرفتم...

بچه های عراقی که پذیرایی میکردن... یکی خرما یکی دستمال کاغذی یکی آب... هرکسی هر چی در توان داشت...

اینکه بچه های این کشور از همون بچگی درگیر این مسایل هستن خیلی زیباست و قطعا در آینده شون خیلی موثر و پربرکت هس...

غروب شد و باید دنبال یه موکبی میگشتیم که بریم استراحت کنیم چون دوستان شب حرکت نمیکردن... البته اگه دست من بود اتفاقا دوست داشتم شب حرکت کنم چون هم اینکه شب حال و هوای خاصی داره هم اینکه از اون آهنگا خبری نبود...

همین طور که میرفتیم و منتظر بودیم یه جایی پیدا بشه برا خواب دیدیم یه پیر زنی امده و میگه بیاین خونه ی ما...

پسرش با ماشین امده بود که ما سوار شیم مارو ببرن خونشون... به به عجب ماشینی... خب من که نمیدونستم اسم این ماشین چیه اما خب اگه کسی در ایران همچین ماشینی داشته باشه قطعا بش میگن پولداره... البته با تشکر از ایرانی جماعت که کلا چه در ایران چه خارج از روی ظواهر زندگی ملت خیلی قضاوت ها دارن... که بماند... خلاصه نمردیمو یه ماشین درست و حسابی در عراق سوار شدیم...

دوتا خونه کنار هم بود که یکی برای مردا بود یکی هم برا ما خانما...

خونشون دو تا اتاق بزرگ داشت که تمیز هم بود...

خانواده به استقبال ما امدن و چقد خوش اخلاق و مهربان بودن...

به ما گفتن شما ایرانیا در یه اتاق باهم باشین... که ما بودیم و یه سری خانم از کاشان...

یه سری مهمان عرب هم داشتن که گفتن شما عربا در یه اتاق باشین...

چون خونه ای که در نجف بودیم حمام نداشت من تا اینجا حموم دیدم خوشحال شدم اما خب صف بود ...

خیلی سخته حمام و دسشویی باهم باشه اما خب چاره ای نبود بازم خداروشکر حموم داشت...

بعد دوش شام اوردن که آبگوشت با سالاد!!! بود... قاشق هم زیاد نیوردن...

کلا عادت دارن با دست غذا میخورن... منم نون زدم داخل کاسه یه چنتا لقمه ای خوردم چون همش حواسم بود هر غذایی نخورم و اینکه زیاد نخورم تا سبک و سرحال باشم...

بعد شام چای اوردن...

من دلم میخواس هر چه زودتر خاموشی بزنن و بخوابیم... اما این خانما مگه میخوابیدن... حسابی باهم دوست شدن و هی حرف میزدن...

عرب ها هم از اتاق بغلی مارو نیگا میکردن...

یه دختر خانمی از همین عرب ها به من گفتن تو مجردی؟ من با تعجب جوابشو دادم... دوستانم خندیدن گفتن اینا با تو کار دارنا... گفتم بابا شوخی داشتن شما جدی نگیرین... الان تو این  همه جمعیت این دختر این چه سوالی بود اخه از من پرسید... منم خسته دلم میخواس بخوابم تا فردا با عشقی بیشتر پیاده برم اما این جماعت فقط حرف میزدن...

یه خانمی هم بود اهل خوزستان اما اینقد خوب عربی حرف میزدن گفتن ما در عراق فامیل داریم...خلاصه اگه کاری داشتیم به این خانم میگفتیم چون هم عرب بودن هم ایرانی... اما بنده خدا امده بود اتاق ما بخوابه اما همین ایرانیا گفتن جا نمیشه چرا امدی سرجای ما... کنار ما هم به شدت فشرده بود وگرنه بش یه جایی میدادیم تا بخوابه...حالا بنده خدا افقی شده بود...چنان رک گفتن بلند شو جای من و خانواده ی منه... ینی اگه من بودم از جاش بلندش نمیکردم... نه اینکه بگم ادم خیلی خوبی هستم...نه... اما واقعا در سفر  یا کلا غیر سفر باید به هم رحم کنیم... دلم براش سوخت... بنده خدا رفت کنار عربا با چه گرفتاری خوابید... اینا همش درسه در سفر که کجاها صبوریم... کجاها به هم کمک میدیم...کجاها گذشت داریم...

من شنیدم در این سفر همه مهربان میشن...همچین چیزی رو واقعا دیدم اما یه موردای این جوری هم خیلی کم دیدم...اینکه فقط به فکر خودشون بودن و به نظرم تو اون شرایط سخت اصلا درست نیس...

ادامه در پست بعدی...

۰ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین5

ماشین هایی که میبردن سامرا و کاظمین ون بودن...

تا ون تکمیل نمیشد راه نمیوفتادن...

چند نفر از آقایون که فکر کنم اهل همدان بودن منتظر بودن مسافر بیاد تا این ون تکمیل بشه...

وقتی دیدن ما میخوایم بریم سامرا خیلی خوشحال شدن گفتن سوار شیم خداروشکر تکمیل شد و به آقای راننده گفتن حرکت کن...

اینطور به توافق رسیدن این آقا همه ی ما رو ببرن کاظمین ،سامرا و سید محمد فکر کنم نفری 70تومن...

ینی صرفا ببرن اونجا و در واقع برگشت به نجف با خودمون...

و ما هم بی تجربه گفتیم باشه...

حرکت کردیم اول به سمت سامرا...

منم خوشحال که چقد خوب در روز جمعه من برای اولین بار دارم میرم سامرا...

چندین ساعت تو راه بودیم و فاصله نجف تا سامرا خیلی زیاد بود...

ما غروب رسیدیم سامرا...

ما رو یه جای خیلی دور از حرم پیاده کرد و گفت ما راننده ها اجازه نداریم تا نزدیک حرم شما رو ببریم...

از گروه هفت نفره ی ما یه پاسپورت گرفت و از گروه اون چنتا آقا هم همین طور...

گفت برین زیارت و دوباره بیاین همین جا تا شما رو ببرم کاظمین..

ما فکر کردیم خب حتما حرم نزدیکه...

اون روز غروب به شدددددددددت شلوغ بود ینی پر از ایرانی و کشورهای دیگه انگار همه عالم فقط اون روز امده بودن که برن زیارت

دیدیم ملت هر کی داره تو عالم خودش روضه میخونه و پیاده میره سمت حرم...

اصلا حرمی معلوم نبود...

به دوستم گفتم شما که پارسال امدی مسیر حرم دقیقا کجاس؟الان ما کجا داریم میریم؟درسته آیا؟

گفت ما پارسال به صورت کاروان امدیم حرم پیاده شدیم...

حالا هیچ راه برگشتی هم نداشتیم...

گفتیم وقتی این همه جمعیت دارن میرن خب ما هم میریم...

واقعا نمیدونم تو اون تاریکی تو اون هوای سرد تو اون همه جمعیت دقیقا ما چند کیلومتر پیاده رفتیم!!!!

ینی غیرقابل وصف...

کاش قبل رفتن میپرسیدیم امسال زیارت سامرا چطوره... همین طور از دنیا بی خبر راه افتادیم سمت سامرا...

تو مسیر یه سری کامیون بود که پسرا کلا راحت بودن میپریدن پشت ماشین میرفتن...خب واس ما خانما سخت بود...

ما همچنان پیاده...

هر چی میری این مسیر تموم نشدنیه...

داداشم هم از ایران پیامک زد گفت کجایی؟منم گفتم سامرا... ایشون ناراحت شدن گفتن آخه شما اونجا چیکار میکنید؟! چون داداش جان دو سفر اربعین رفته بودن و در سفرها که اولی با پرواز بود و دومی هم با ماشین،اول رفتن نجف بعد هم پیاده تا کربلا و برگشت به ایران...و همیشه میگن در سفر اربعین مهم پیاده روی نجف تا کربلاست و زیارت جاهای دیگه باید در ایام دیگه باشه نه در اربعین که به شدت شلوغ و اوضاع کلا اونجا غیرقابل پیش بینی هس...

حالا من هی تو دلم میگم خب تمام انرژی ما اینجا رفته واقعا انرژی داریم فردا از نجف حرکت کنیم پیاده به سمت کربلا؟آخه این چه اشتباهی بود مرتکب شدیم...

یه ماشینایی هم بودن مثل  وانت نیسان و تو این مایه ها... دیدم همسر دوستم میگه سوار شیم...

حالا همه حمله سمت پشت این ماشین... منم که متنفرم ازین حرکات...

مامانم گفت بدو تا جا نمونیم...گفتم این همه مرد اونجاس من چطور سوار شم؟گفت چاره ای نداریم مجبوریم...

برای اینکه تو اون جمعیت از ماشین احیانا پرت نشیم بیرون،خب دوستم که کلا چسبیده بود به همسرش...منم چسبیدم به دوستم...مادر چسبیدن به من... اصن یه وضی...غیرقابل وصف... تمام تلاشم این بود تنم به نامحرمی نخوره واقعا بدم میاد و حس خیلی بدی داره ....برای اولین بار بود در زندگیم همچین چیزی رو تجربه میکردم

حالا این همه ماشینای خوب در عراق دیدیم از شانس ما اون لحظه فقط از این ماشینا میومدن

این ماشین هم مارو تا حرم نبرد... و باز هم پیاده... و بازم میگم من واقعا نمیدونم چند کیلومتر راه رفتیم... دیگه داشتم منفجر میشدم... اما راهی نبود...باید تحمل میکردیم...

بالاخره رسیدیم حرم اما نه گنبدی دیدیم نه حرمی کلا هیچی...فقط یه جمعیت خیلی زیاد با گرفتاری داشتن میرفتن داخل حرم...

که ما گفتیم واقعا بیخیال و همین جا داخل کوچه نماز بخونیم...

همونجا با هر دو امام حرف زدم و تشکر کردم منو دعوت کردن... درسته خیییییییلی سختی داشت اما همین که نزدیکی حرم تو اون فضا نفس کشیدم برام خیلی ارزش داشت...

خداروشکر برای برگشت ماشین بود ما رو تا یه جایی رسوند اما خب بازم پیاده رفتیم تا به ماشین خودمون رسیدیم...

داغون بودیم...به شدت خسته... به آقای راننده فارسی و عربی و خلاصه هر زبانی بود گفتیم آقا ما بی خیال کاظمین شدیم هر چی پول میخوای ما بهت میدیم مارو ببر نجف...چون کوله هامون هم در منزل اون خانواده در نجف بود...

آقای راننده گفت نه بابا همچین چیزی امکان نداره، ما به توافق رسیدیم...

گفت زنگ بزنین به دوستاتون بیان بریم...منظورش اون چنتا اقا بود که همسفر ما از نجف تا سامرا بودن...

گفتیم اونا اصلا دوستای ما نیستن و ما ازشون شماره ای نداریم...

گفت من دارم بهشون زنگ بزنین...

خلاصه ما زنگ زدیم گفتیم بیاین ما واقعا نمیتونیم دیگه تحمل کنیم چون به شدت خسته ایم...

اون چنتا اقا امدن و وقتی بهشون گفتیم ما پشیمون شدیم بریم کاظمین ما نمیدونستیم اینقد پیاده روی داره و برای مسایل امنیتی امسال اینطور شده که نمیذارن ماشینا تا نزدیک حرم برن...

دیدیم این چنتا اقا به هیچ صراطی مستقیم نیستن و میگن نخیر ما به توافق رسیدیم و باید بریم کاظمین و سید محمد...

ما اصلا نمیدونستیم سید محمد از فرزندان امام هادی هستن که حرمشون تو راه کاظمین هس...

دیدیم هیچ راهی نداره... پاسپورت همسر دوستم هم دست آقای راننده بود... مسیر رو ادامه دادیم به سمت سید محمد...من و دوستم فقط از سرویس بهداشتی!!! این حرم استفاده کردیم و از دور سلامی عرض کردیم خدمت این امامزاده...چون به شدت خسته بودیم...

بالاخره رسیدیم کاظمین... حرم امام موسی کاظم و امام جواد که حال و هوای خاصی داره...نماز خوندیم...

به آقای راننده گفتیم درسته قرار ما این بود برگشت به نجف با خودمون باشه اما ما بهت پول بیشتر میدیم مارو ببر نجف... خداروشکر قبول کرد... ازون چنتا اقا هم  خداروشکر!!! جدا شده بودیم... و بالاخره برگشتیم نجف که نمیدونم دقیقا ساعت چند بود اما خب نصف شب بود...

همه بیهوش شدیم...

و فردا ظهر بعد نماز ینی روز شنبه حرکت کردیم به سمت کربلا...

ینی خاطرات سامرا فراموش نشدنی هس...

از من به شما نصیحت،دوستانی که دوس دارن پیاده روی اربعین رو تجربه کنن؛زیارت سامرا و کاظمین و دیدن مسجد کوفه و مسجد های دیگه رو خواهشا بذارین برای ایامی غیر از ایام اربعین... و در این زمان فقط نجف زیارت حضرت امیر برین بعد هم ازونجا پیاده روی رو شروع کنید به سمت کربلا...

اما با تمام این سختی هایی که داشت و برام پر از درس بود،بازم خداروشکر

ادامه در پست بعدی

۰ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین4

ساعت یک نصفه شب بود رسیدیم نجف...

نمیدونستیم این خیابونی که آخر مسیر بود و آقای راننده ما رو پیاده کردن،اصلا کجاست و چقد با حرم حضرت امیر فاصله داره...

همه خسته بودیم...

دوستانی که همراه ما بودن تجربه سفر اربعین رو داشتن و دنبال مسجدی بودن که پارسال اونجا موندن جهت استراحت...

من تودلم گفتم وای من خیلی خسته هستم،این وقت شب آخه اینا کجا دارن میرن،همین طور شروع کردم با خدا و حضرت امیر حرف زدم؛به خدا گفتم کمک کن...به حضرت علی گفتم قطعا شما مهمان دعوت میکنید پذیرایی خوبی هم دارین،ما خیلی خسته هستیم واقعا این وقت شب نمیدونیم کجا بریم برای استراحت...

همین طور که داشتم حرف میزدم یه آقایی با موتور سه چرخ امد به ما گفت صلواتی...

من فکر کردم میگه سوار موتور بشین من شمارو صلواتی تا یه جایی میرسونم...

برای اولین بار بود سوار موتور میشدم اونم سه چرخ و خیلی جالب بود این همه آدم پشت موتور...

گفتم وای پدرجان،مولای مهربانم چه زود جواب میدین...

اون آقا مارو بردن داخل یه کوچه ای و گفتن پیاده بشین اینجا خونه ی منه!!!

تازه فهمیدم ایشون مارو آورد تا اینجا استراحت کنیم...

گفتم وای خدا چقد مهربونی...

چون خراب شدن ماشین واقعا ما رو کلافه کرد و اینکه ما از صب زود تا اون وقت شب اصلا استراحتی نداشتیم واقعا سفر زمینی خیلی سخته...

یه خونه ی خیلی ساده که دو تا اتاق داشت...

یه اتاق خیلی کوچیک که همسر و بچه هاش فعلا در این ایام اونجا بودن و یه اتاق تقریبا بزرگ با کلی پتو و بالش،برای ما مهمونا بود...

آدرس منزلش رو روی کاغذی نوشت و به ما داد گفت اگه رفتین حرم و مسیر رو فراموش کردین ادرس رو داشته باشین...

گفت تا هر وقت دلتون میخواد میتونید اینجا بمونید...البته همه ی اینارو به عربی گفت به هرحال متوجه شدیم...!!!

ما استراحت کردیم تا فردا صبح ینی روز جمعه بریم حرم...

خونه ی این اقا تا حرم امام علی(ع) خیلی فاصله بود و خیلی دور بود...

صبح بیدار شدیم دیدیم در حیاط خونشون 5تا بچه هستن که دارن بازی میکنن و یه دونه هم داخل اتاق هس که چند ماهش هس...

خانمش رو هم دیدیم... گفتیم خدای من ینی این 6تا بچه که فاصله سنی خیلی کمی باهم دارن بچه های این اقا و خانم جوان هستن؟؟؟!!!

دیگه برای ما عادی شد که سیستم کلا اونجا این طوری هس!!!البته من به بقیه میگفتم شاید به خاطر عدم آگاهی هس که اینقد بچه دارن...!!!

اما خب خیلی ناراحت شدیم با این همه بچه این خونه حموم نداشت و بچه هارو در حیاط حتما میشست!!!

خیلی دلم سوخت که این زن و شوهر با این همه بچه چطور داخل اون اتاق به شدت کوچیک زندگی میکنن،اصلا راضی نبودیم ما در اون اتاق بزرگ و تمیز باشیم اما میزبان به اون سختی زندگی کنه...عشق به امام حسین چطور در دل های این مردم بود...

من همش میگم این آقا واقعا فرشته ای بود که یهو  اون  وقت شب از آسمان امد...

وقتی خدا رو در سختی ها صدا بزنیم حتما جواب میدن...

صبح از خونه زدیم بیرون که بریم حرم...

حرم حضرت علی به شدت شلوغ بود...

مادر رفتن داخل که زیارت کنن اما من نرفتم گفتم من کفشدار شما هستم...همونجا در حیاط با پدرجانم مولای مهربانم حرف زدم هرچند نه گنبدی نه ضریحی هیچی ندیدم به شدت شلوغ بود و از یه دری رفته بودیم که اصلا گنبد معلوم نبود هرچند پارسال سه روز در حرم بودم و حسابی لذت بردم اما در ایام اربعین چون شلوغ هس از دور باید زیارت کرد...

بعد اینکه زیارت اینجا تموم شد، دوستان گفتن سامرا و کاظمین هم بریم و فردا که شنبه هس پیاده روی رو شروع کنیم...

ما گفتیم چه خوب،امروز که جمعه هس بریم سامرا،منم چون در سفر قبلی درواقع همه جا رفته بودم  اما سامرا نرفته بودم بسیار دوست داشتم برم از نزدیک دو امام عزیز رو  هم زیارت کنم اما خب ما از دنیا بیخبر و نمیدونستیم چه اتفاق هایی قراره برای ما بیوفته و چقد سختی بکشیم...

ادامه در پست بعدی...

۰ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین3

خیلی عجیبه ما در این سفر اکثر ماشین های  عراقی رو  که سوار میشدیم خراب بودن...

البته خب همسفرهای من میخندیدن میگفتن اینم از شانس ما هرجا میریم ظاهرا ماشین خوبه اما بعد حرکت میفهمیم مشکل داره...

خلاصه نگه داشتن کنار موکبی وسط بیابون تا ماشین رو چک کنن...

در این موکب یه خانواده ای بودن که ایام اربعین یه مدتی موقت اینجا در  چادر زندگی میکردن تا در خدمت مهمان های امام حسین جان باشن...

وقتی رفتیم داخل چادر داشتن شام میخوردن به خاطر ما از جاشون بلند شدن به همان زبان عربی خوش امد گفتن...

احیانا شام کله پاچه بود هرچند من با این غذا مشکلی ندارم اما خب برام جالب بود با دست میخوردن...البته من سیر بودم اما مامانم خوشش امد و شروع کرد به خوردن اونم با دست!

بقیه گفتن چه مامان باحال و خوش سفری داری و اصلا پاستوریزه نیس...

اون بنده خداها هم حسابی خوششون امد که مامانم غذاشون رو میخوره... آخه من شنیدم بعضی از ایرانیا اگر غذایی از دست عراقی ها میگرفتن و خوششون نمیومد در حضورشون میریختن دور!!! واقعا این حرکت زشته و خدا رو خوش نمیاد...

خیلیاشون واقعا وضع مالی خوبی ندارن اما یک سال بخشی از پول هاشون رو کنار میذارن تا همچین روزی با نهایت عشق میزبان مهمان های امام حسین باشن...

وقتی دیدن من و دوستانم غذا نمیخوریم برامون میوه آوردن...احیانا موز و نارنگی...

متاسفانه زیاد عربی بلد نبودیم و هرچی هم قدیما در مدرسه یاد گرفتیم فراموش کرده بودیم...

قبل سفر هم نه مطالعه در این زمینه داشتم نه برنامه ای در گوشی نصب کردم و به هوای سفر اولی که رفته بودم عراق،فکر میکردم در این سفر هم نیاز به مکالمه نیس...

میزبان خانواده ی به شدت شادی بودن...

تمام خانما و بچه هاشون حتی کوچولوهاشون لباس مشکی پوشیدن ...

ما چند ساعتی در جمعشون بودیم تا ماشین درست بشه برای همین حسابی باهم دوست شدیم...

ازشون پرسیدم کدوم شهر زندگی میکنید؟گفتن کاظمین...

اونا هم از ما پرسیدن کجای ایران زندگی میکنید؟ با هر گرفتاری بود گفتیم از کدوم استان امدیم...

جالبه من یه جاهایی واقعا متوسل میشدم به زبان اشاره...حسابی نمایش بازی کردم تا باهم مکالمه داشته باشیم و خیلی جذاب بود...

وقتی اسم ایران میومد میگفتن جمیل جمیل... کلا در نظرشون ایران یه جای بسیار زیبایی هس...و اینکه  به یاد امام رضا بودن و دوست داشتن حتما به زیارت بیان...

منم گفتم حتما بیاین ما در خدمت شما هستیم تا محبت های شما رو جبران کنیم...

اون شب چیزایی که متوجه شدیم این بود در سن خیلی کم ازدواج میکنن و خیلی زود هم بچه دار میشن و کلا انگاری سالی یه بچه میارن!!!تو دلم گفتم بابا، خدا قوت عجب توانایی شما دارین این همه بچه رو واقعا چطور مدیریت میکنن ...جالبه به شدت شاد بودن در صورتی که در ایران الان یه دونه بچه دارن کلا خانما افسرده و حوصله همین یه دونه رو هم ندارن!!!

یکی از همین خانمای عراقی که کنارم نشسته بود گوشیشو اورد بهم گفت بیا عکسای خانوادگی بهت نشون بدم...منم تعجب کردم چه زود صمیمی میشن!!!اما خب لبخند زدم با خودم گفتم نزنم تو ذوقش از بس با محبت بودن...

عکس همسرش رو بهم نشون داد و بهش گفتم بسیار خوب و عالی...

دیدم بنده خدا کلی ذوق کرد  و به بقیه گفت ببین چه تعریفی از همسرم داشت...

تو دلم گفتم من که معمولا درباره ظاهر و کلا درباره دیگران کم پیش بیاد نظری بدم اما خب کلمه خوب و عالی که من گفتم عجب باعث شادی این خانم شد...دوستانم حسابی خندیدن...کلا همه چی اونجا سوژه بود...

از من پرسید ازدواج کردی؟ منم شیطنت کردم دست چپم رو نشون دادم گفتم میبینی که چیزی نیس... حسابی خندید...گفتم اما این دوستانم احیانا متاهل هستن و مثل شما خیلی زود ازدواج کردن... حالا تصور کنید همه ی این حرفا  ترکیبی از عربی و فارسی و اجرای نمایش و یه جاهایی هم متوسل به زبان انگلیسی میشدم...!!!

بعدش بهم گفت تو هم عکسای گوشیتو بهم نشون بده... تو دلم گفتم جااااان؟؟؟!!!

دیدم طرف حسابی پسرخاله شده منم گفتم عکس زیادی ندارم در گوشیم... چنتا عکس و فیلم بود که در مرز مهران از موکبای ایرانی گرفتم نشون دادم که خیلی براشون جالب بود ایرانی ها ازشون یاد گرفتن و در ایران موکب دارن...

یه خانمی هم بود که کم سن و سال هم بود مشخص بود از من کوچیکتره دیدم بارداره و دور شکمش یه پارچه سبز بسته و برای ما چای آورد...

به این خانم که کنارم نشسته بود و احیانا حسابی صمیمی شد بالاخره با هر زبونی بود بش گفتم  ایشون باردار؟اگه باردار هس کار نکنه بشینه استراحت کنه...

گفتم خدایا اخه من چطور ازش بپرسم اون پارچه سبز چیه که دور شکمش بسته... هرطور شده با اجرای نمایش فهموندم... و ایشون گفتن آره بارداره و دکترا گفتن بچه مشکل داره و اون پارچه سبز هم نذر امام حسین هس تا بچه سالم به دنیا بیاد...

اعتقادات عجیبی دارن... برام عجیب بود در اون هوای سرد در بیابان این خانم باردار از خونه زندگیش دور شده و موقت با خانواده امده در این موکب تا در خدمت مهمان های امام حسین باشن...

من همیشه در زندگیم سعی میکنم بی تفاوت  از کنار اتفاق ها و آدم ها رد نشم و برام پر از درس هستن...در این سفر هم به شدت سعی کردم لحظه لحظه هارو خوب درک کنم و باخودم میگفتم همش نشونه ست و خدا داره بات حرف میزنه و حکمتی در این اتفاق ها هس...

اون شب هم اون موکب و اون خانواده برام پر از درس بودن...

بعد ساعت ها صدای اقایون رو شنیدیم که گفتن بیاین بیرون ماشین درست شده و حرکت کنیم به سمت نجف...

ادامه در پست بعدی...

۱ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین2

بعد اینکه نماز صبح رو در اون هوای به شدت سرد کنار جاده خوندیم حرکت کردیم و به پمپ بنزین رسیدیم اما خب به شدت شلوغ بود و همه در صف بودن و اکثرا هم مسافر کربلا بودن اما یه دعوای مفصل اونجا شد احیانا دعوا سر این بود که هر کی زودتر بره سمت بنزین و طبق معمول صف و رعایت حقوق دیگران در کشور ما کلا معنی و مفهومی ندارد چرا که کلا از کودکی به ملت یاد ندادن چقد این مسایل مهمه...!!!

جالبه مسافر کربلا بودن...

واقعا فقط شور حسینی مهمه یا در کنارش شعور هم باید باشه؟!

من فقط به دعوای این ملت نیگا میکردم و در دلم با خدا حرف میزدم که خدایا کلا هدف تو از آفرینش انسان چی بود و ماها کجا داریم میریم و اصلا چی بودیم و الان چی شدیم؟!

آیا فقط هدف زیارت اینه صرفا جهت ادب و احترام و عرض سلامی به امامان در اون مکان مقدس باشه یا واقعا بریم خودمون رو بسازیم...

بخوایم که دعا کنن ما درست بشیم...

خلاصه داستان بنزین هرطور بود تموم شد اما برای من صحنه های زیادی پر از تفکر داشت با دیدن آدمایی که عجله دارن و حرمت نگه نمیدارن...

رسیدیم مرز و ماشین رو بردیم پارکینگ و سوار اتوبوس شدیم تا برسیم به گیت ها...

اونجا پر از موکب های ایرانی بود خدا خیرشون بده خیلی محبت داشتن...عدسی و آش و غذاهای دیگه داشتن که من آش خوردم چون صبونه نخورده بودیمو درگیر صف بنزین بودیم...

گیت های بسیار زیادی رو رد کردیم تا بالاخره رفتیم اون طرف مرز...

گفتن از مهران تا نجف هم 5ساعت در راهیم و ما هم گفتیم خب غروب میرسیم نجف... درصورتی که ماشینی که برا نجف گرفتیم توراه خراب میشه...این اتفاق هارو که میدیدم با خودم میگفتم واقعا این دنیا غیرقابل پیش بینی هس...

ما به شدت خسته و تشنه و گرسنه بودیم...

تو راه مهران نجف موکب های  عراقی بود و آقای راننده یه جا نگه داشت یه آقایی امدن داخل ماشین و ساندویچ آوردن برامون برای اولین بار بود همچین صحنه ای میدیدم یه ساندویچ خیلی کوچولو که وقتی باز کردم دیدم چنتا سیب زمینی سرخ شده داخل نون هس...

برداشتم و تشکر کردم و اون اقا به عربی گفتن شما مهمان های امام حسین روی سر من جا دارین...

من واقعا نفهمیدم چطور اون غذا رو خوردم از بس گشنم بود...!!!

بعدش پیاده شدم هوایی عوض کنم دیدم خانما دارن نون درست میکنن نزدیکشون نشدم گفتم درست نیس مزاحم کارشون بشم اما دختری که به شدت کار میکرد تا نون آماده بشه و پدر خانواده اون طور از بقیه پذیرایی کنه، به من اشاره کردن گفتن بیا نون بردار و من لبخند زدم و تشکر کردم و سمتشون نرفتم گفتم درست نیس... در صورتی که مادرجان رفتن و چنتا نون داغ گرفتن و بردن داخل ماشین به بقیه هم دادن...باتشکر از مامان جونم که بهترین همسفر دنیاس و به شدت نسبت به همه محبت دارن...

خیلی جالب بود اونجا  همه تنور داشتن و نون داغ به دست مردم میدادن...

 و اما حرکت رو ادامه دادیم به سمت نجف اما تو راه ماشین خراب شد و همین قضیه باعث شد ما ساعت ها در بیابون باشیم تا این ماشین درست بشه...

ادامه در پست بعدی...

۱ نظر
**سمیه **

سفرنامه اربعین1

به نام خدای مهربان

من که نویسنده نیستم اما به پیشنهاد یکی از دوستان عزیز میخوام اینجا از سفرم به کربلا بنویسم.خیلی راحت و ساده می نویسم امیدوارم لذت ببرین... هرچند هرچی هم ازین سفر ادم بگه تا خودتون تجربه نکنید واقعا از روی نوشته ها درک نمیشه حس و حال اونجا...

پارسال ینی فروردین95 برای اولین بار کربلا رفتم اونم کاملا معجزه وار بود

همیشه دوس داشتم برم کربلا از خدا هم میخواستم اما به نظرم از ته دلم نمیخواستم و همش میگفتم من که پول ندارم و اینکه خانواده هم شرایطش رو ندارن با من بیان خب که چی از خدا میخوام برم کربلا؟

بعدها فهمیدم خدا خیلی بزرگتر از این حرفاس و همه چی کاملا غیرمنتظره و مث یه معجزه اتفاق میوفته...

گفتن سفر کربلا میخوای برو مشهد از امام رضا بخواه...

منم نیمه شعبان سال94 که در حرم امام رضا بودم واقعا از ته دلم خواستم و در سال95 این اتفاق افتاد...

اما اولین بار اینقد هیجان داشتم انگاری خیلی خوب درک نکردم که واقعا کجا دارم میرم...

خب اولین بار درواقع با پرواز و یه جورایی خیلی شیک رفتیم و برگشتیم و هتل خوب و کلا همه چی مشخص بود اما سفر اربعین به شدت خاص و غیرقابل پیش بینی هس...

دوس داشتم سفر اربعین رو هم تجربه کنم...

خلاصه امسال هر طور شده بود به شدت تلاش کردم تا این سفر رو تجربه کنم البته قبلش باز رفتم مشهد هم ایام فاطمیه اونجا بودم هم میلاد امام رضا و واقعا خواستم که بازم آقا جان ردیف کنن...

انگاری دیگه طمع کردم به مهربانی آقاجان!!!

بازم مثل سفر اول ذوق داشتم اما با خودم گفتم ثانیه ثانیه این سفر رو به خوبی درک کن و بامعرفت برو...

همه میگفتن این سفر خیلی سخته ها... میگفتم خب منم به خاطر این سختیاش میرم البته خدا هم حسابی به خاطر این حرفم منو امتحان کرد و واقعا سختی کشیدم در این سفر...با خودم گفتم من میرم برای غسل روحم...

اون سری که با هواپیما بود این سری گفتیم با ماشین بریم که البته هزینش خب خیلی کمتره اما خب واقعا سخته...

مثلا اینکه رسیدیم مرز مهران به شدت شلوغ بود و برای من خیلی سخت بود مردها و زن ها فشرده کنار هم باشن البته برای یه تایم بسیار کمی بود اما بازم سخت بود حس خوبی نداره ادم به شدت نزدیک نامحرم جماعت باشه...

خدارو شکر قسمت گیت ها اقایون جدا بودن و راحت همشو رفتیم...

چهارشنبه 10آبان بود که حرکت کردیم به سمت کرمانشاه و شب رسیدیم و استراحت کردیم و ساعت 2نصف شب بیدار شدیم و حرکت کردیم به سمت مهران اما به شدت ترافیک بود و نماز صبح رو احیانا در ترافیک کنار جاده خوندیم یه صحنه خیلی جالب بود...

با گرفتاری ما خانما وضو گرفتیم و اونجا رو سنگا کنار جاده نماز خوندیم...

جاده دیدنی بود همه دیدن تو ترافیک موندن و نشد برن یه مسجدی نماز صبح بخونن برای همین همه شروع کردن به نماز خوندن کنار جاده و بسیار این لحظه در اون هوای به شدت سرد دیدنی بود...

جاده هم بسیار زیبا بود اطرافش کوه های بلند و منم همیشه دوس داشتم عبادت رو در دل کوه هم تجربه کنم اما خب این تجربه هم به شدت جالب بود و یه خاطره خوب ثبت شد...

خب ادامه رو در پست بعدی مینویسم...

احیانا اگه هنو اینجا خواننده داره لطفا خواننده خاموش نباشین و نظرات خودتون رو بنویسین...ممنون از محبت دوستانی که هنو منو فراموش نکردن و به یاد من هستن...

۲ نظر
**سمیه **