به نام خدای مهربان
من که نویسنده نیستم اما به پیشنهاد یکی از دوستان عزیز میخوام اینجا از سفرم به کربلا بنویسم.خیلی راحت و ساده می نویسم امیدوارم لذت ببرین... هرچند هرچی هم ازین سفر ادم بگه تا خودتون تجربه نکنید واقعا از روی نوشته ها درک نمیشه حس و حال اونجا...
پارسال ینی فروردین95 برای اولین بار کربلا رفتم اونم کاملا معجزه وار بود
همیشه دوس داشتم برم کربلا از خدا هم میخواستم اما به نظرم از ته دلم نمیخواستم و همش میگفتم من که پول ندارم و اینکه خانواده هم شرایطش رو ندارن با من بیان خب که چی از خدا میخوام برم کربلا؟
بعدها فهمیدم خدا خیلی بزرگتر از این حرفاس و همه چی کاملا غیرمنتظره و مث یه معجزه اتفاق میوفته...
گفتن سفر کربلا میخوای برو مشهد از امام رضا بخواه...
منم نیمه شعبان سال94 که در حرم امام رضا بودم واقعا از ته دلم خواستم و در سال95 این اتفاق افتاد...
اما اولین بار اینقد هیجان داشتم انگاری خیلی خوب درک نکردم که واقعا کجا دارم میرم...
خب اولین بار درواقع با پرواز و یه جورایی خیلی شیک رفتیم و برگشتیم و هتل خوب و کلا همه چی مشخص بود اما سفر اربعین به شدت خاص و غیرقابل پیش بینی هس...
دوس داشتم سفر اربعین رو هم تجربه کنم...
خلاصه امسال هر طور شده بود به شدت تلاش کردم تا این سفر رو تجربه کنم البته قبلش باز رفتم مشهد هم ایام فاطمیه اونجا بودم هم میلاد امام رضا و واقعا خواستم که بازم آقا جان ردیف کنن...
انگاری دیگه طمع کردم به مهربانی آقاجان!!!
بازم مثل سفر اول ذوق داشتم اما با خودم گفتم ثانیه ثانیه این سفر رو به خوبی درک کن و بامعرفت برو...
همه میگفتن این سفر خیلی سخته ها... میگفتم خب منم به خاطر این سختیاش میرم البته خدا هم حسابی به خاطر این حرفم منو امتحان کرد و واقعا سختی کشیدم در این سفر...با خودم گفتم من میرم برای غسل روحم...
اون سری که با هواپیما بود این سری گفتیم با ماشین بریم که البته هزینش خب خیلی کمتره اما خب واقعا سخته...
مثلا اینکه رسیدیم مرز مهران به شدت شلوغ بود و برای من خیلی سخت بود مردها و زن ها فشرده کنار هم باشن البته برای یه تایم بسیار کمی بود اما بازم سخت بود حس خوبی نداره ادم به شدت نزدیک نامحرم جماعت باشه...
خدارو شکر قسمت گیت ها اقایون جدا بودن و راحت همشو رفتیم...
چهارشنبه 10آبان بود که حرکت کردیم به سمت کرمانشاه و شب رسیدیم و استراحت کردیم و ساعت 2نصف شب بیدار شدیم و حرکت کردیم به سمت مهران اما به شدت ترافیک بود و نماز صبح رو احیانا در ترافیک کنار جاده خوندیم یه صحنه خیلی جالب بود...
با گرفتاری ما خانما وضو گرفتیم و اونجا رو سنگا کنار جاده نماز خوندیم...
جاده دیدنی بود همه دیدن تو ترافیک موندن و نشد برن یه مسجدی نماز صبح بخونن برای همین همه شروع کردن به نماز خوندن کنار جاده و بسیار این لحظه در اون هوای به شدت سرد دیدنی بود...
جاده هم بسیار زیبا بود اطرافش کوه های بلند و منم همیشه دوس داشتم عبادت رو در دل کوه هم تجربه کنم اما خب این تجربه هم به شدت جالب بود و یه خاطره خوب ثبت شد...
خب ادامه رو در پست بعدی مینویسم...
احیانا اگه هنو اینجا خواننده داره لطفا خواننده خاموش نباشین و نظرات خودتون رو بنویسین...ممنون از محبت دوستانی که هنو منو فراموش نکردن و به یاد من هستن...
سلام
و سپاس از کامنت ...
+ سلامت باشی و برقرار ...
ممنون به یادم بودی ... :)
+ عید بر شما مبارررک ...
شاد و تندرست و سعادتمند باشی ...
ان شاءالله ...