خیلی عجیبه ما در این سفر اکثر ماشین های عراقی رو که سوار میشدیم خراب بودن...
البته خب همسفرهای من میخندیدن میگفتن اینم از شانس ما هرجا میریم ظاهرا ماشین خوبه اما بعد حرکت میفهمیم مشکل داره...
خلاصه نگه داشتن کنار موکبی وسط بیابون تا ماشین رو چک کنن...
در این موکب یه خانواده ای بودن که ایام اربعین یه مدتی موقت اینجا در چادر زندگی میکردن تا در خدمت مهمان های امام حسین جان باشن...
وقتی رفتیم داخل چادر داشتن شام میخوردن به خاطر ما از جاشون بلند شدن به همان زبان عربی خوش امد گفتن...
احیانا شام کله پاچه بود هرچند من با این غذا مشکلی ندارم اما خب برام جالب بود با دست میخوردن...البته من سیر بودم اما مامانم خوشش امد و شروع کرد به خوردن اونم با دست!
بقیه گفتن چه مامان باحال و خوش سفری داری و اصلا پاستوریزه نیس...
اون بنده خداها هم حسابی خوششون امد که مامانم غذاشون رو میخوره... آخه من شنیدم بعضی از ایرانیا اگر غذایی از دست عراقی ها میگرفتن و خوششون نمیومد در حضورشون میریختن دور!!! واقعا این حرکت زشته و خدا رو خوش نمیاد...
خیلیاشون واقعا وضع مالی خوبی ندارن اما یک سال بخشی از پول هاشون رو کنار میذارن تا همچین روزی با نهایت عشق میزبان مهمان های امام حسین باشن...
وقتی دیدن من و دوستانم غذا نمیخوریم برامون میوه آوردن...احیانا موز و نارنگی...
متاسفانه زیاد عربی بلد نبودیم و هرچی هم قدیما در مدرسه یاد گرفتیم فراموش کرده بودیم...
قبل سفر هم نه مطالعه در این زمینه داشتم نه برنامه ای در گوشی نصب کردم و به هوای سفر اولی که رفته بودم عراق،فکر میکردم در این سفر هم نیاز به مکالمه نیس...
میزبان خانواده ی به شدت شادی بودن...
تمام خانما و بچه هاشون حتی کوچولوهاشون لباس مشکی پوشیدن ...
ما چند ساعتی در جمعشون بودیم تا ماشین درست بشه برای همین حسابی باهم دوست شدیم...
ازشون پرسیدم کدوم شهر زندگی میکنید؟گفتن کاظمین...
اونا هم از ما پرسیدن کجای ایران زندگی میکنید؟ با هر گرفتاری بود گفتیم از کدوم استان امدیم...
جالبه من یه جاهایی واقعا متوسل میشدم به زبان اشاره...حسابی نمایش بازی کردم تا باهم مکالمه داشته باشیم و خیلی جذاب بود...
وقتی اسم ایران میومد میگفتن جمیل جمیل... کلا در نظرشون ایران یه جای بسیار زیبایی هس...و اینکه به یاد امام رضا بودن و دوست داشتن حتما به زیارت بیان...
منم گفتم حتما بیاین ما در خدمت شما هستیم تا محبت های شما رو جبران کنیم...
اون شب چیزایی که متوجه شدیم این بود در سن خیلی کم ازدواج میکنن و خیلی زود هم بچه دار میشن و کلا انگاری سالی یه بچه میارن!!!تو دلم گفتم بابا، خدا قوت عجب توانایی شما دارین این همه بچه رو واقعا چطور مدیریت میکنن ...جالبه به شدت شاد بودن در صورتی که در ایران الان یه دونه بچه دارن کلا خانما افسرده و حوصله همین یه دونه رو هم ندارن!!!
یکی از همین خانمای عراقی که کنارم نشسته بود گوشیشو اورد بهم گفت بیا عکسای خانوادگی بهت نشون بدم...منم تعجب کردم چه زود صمیمی میشن!!!اما خب لبخند زدم با خودم گفتم نزنم تو ذوقش از بس با محبت بودن...
عکس همسرش رو بهم نشون داد و بهش گفتم بسیار خوب و عالی...
دیدم بنده خدا کلی ذوق کرد و به بقیه گفت ببین چه تعریفی از همسرم داشت...
تو دلم گفتم من که معمولا درباره ظاهر و کلا درباره دیگران کم پیش بیاد نظری بدم اما خب کلمه خوب و عالی که من گفتم عجب باعث شادی این خانم شد...دوستانم حسابی خندیدن...کلا همه چی اونجا سوژه بود...
از من پرسید ازدواج کردی؟ منم شیطنت کردم دست چپم رو نشون دادم گفتم میبینی که چیزی نیس... حسابی خندید...گفتم اما این دوستانم احیانا متاهل هستن و مثل شما خیلی زود ازدواج کردن... حالا تصور کنید همه ی این حرفا ترکیبی از عربی و فارسی و اجرای نمایش و یه جاهایی هم متوسل به زبان انگلیسی میشدم...!!!
بعدش بهم گفت تو هم عکسای گوشیتو بهم نشون بده... تو دلم گفتم جااااان؟؟؟!!!
دیدم طرف حسابی پسرخاله شده منم گفتم عکس زیادی ندارم در گوشیم... چنتا عکس و فیلم بود که در مرز مهران از موکبای ایرانی گرفتم نشون دادم که خیلی براشون جالب بود ایرانی ها ازشون یاد گرفتن و در ایران موکب دارن...
یه خانمی هم بود که کم سن و سال هم بود مشخص بود از من کوچیکتره دیدم بارداره و دور شکمش یه پارچه سبز بسته و برای ما چای آورد...
به این خانم که کنارم نشسته بود و احیانا حسابی صمیمی شد بالاخره با هر زبونی بود بش گفتم ایشون باردار؟اگه باردار هس کار نکنه بشینه استراحت کنه...
گفتم خدایا اخه من چطور ازش بپرسم اون پارچه سبز چیه که دور شکمش بسته... هرطور شده با اجرای نمایش فهموندم... و ایشون گفتن آره بارداره و دکترا گفتن بچه مشکل داره و اون پارچه سبز هم نذر امام حسین هس تا بچه سالم به دنیا بیاد...
اعتقادات عجیبی دارن... برام عجیب بود در اون هوای سرد در بیابان این خانم باردار از خونه زندگیش دور شده و موقت با خانواده امده در این موکب تا در خدمت مهمان های امام حسین باشن...
من همیشه در زندگیم سعی میکنم بی تفاوت از کنار اتفاق ها و آدم ها رد نشم و برام پر از درس هستن...در این سفر هم به شدت سعی کردم لحظه لحظه هارو خوب درک کنم و باخودم میگفتم همش نشونه ست و خدا داره بات حرف میزنه و حکمتی در این اتفاق ها هس...
اون شب هم اون موکب و اون خانواده برام پر از درس بودن...
بعد ساعت ها صدای اقایون رو شنیدیم که گفتن بیاین بیرون ماشین درست شده و حرکت کنیم به سمت نجف...
ادامه در پست بعدی...