دیروز به یکی از عشق های زندگیم گفتم من مثل کوه پشتت هستم...
نمیدونم چقد این جمله من به ایشون دلگرمی داد...
با خودم گفتم اگه یکی این حرفو تو کل مسیر زندگی من از کودکی تا به حال بهم میگفت چقد ته دلم قرص میشد...
البته بعدش بهش گفتم اول رو کمک خدا حساب کن بعد رو کمک من...
یه وقتایی یه اتفاق هایی تو زندگی آدم پیش میاد که آدم تازه به عمق عشقش نسبت به کسی پی میبره...
تازه میفهمه چقددددددددددد کسی براش مهمه و دوسش داره...
انگار اون اتفاق باید میوفتاد تا من بیدارشم... تاعشق به معنای واقعی خودشو نشون بده...
.
.
.
خصوصی نوشت :
این روزهای سخت تموم میشه عزیزدلم...
فقط اینکه تو داری بزرگ میشی و هر بزرگ شدنی درد داره عزیزدلم...
درد رو در آغوش بگیر... ازش فرار نکن عزیزدلم...
خواستم برای پستهای بالاییتون کامنت بدم که نشد.بعدش هم گفتم چی بگم که ماشااله شما خودتون مشاورید و هر حرفی زیره بردن به کرمانه. این نوشته رو جوونیام نوشتم. میذارم شما هم بخونید. امیدوارم حالتون خوب کنه:
چقدر حس خوبیه اینکه دیدت باز شه
اینکه دیگه سنگی به پات بسته نیست تا پروازت سنگین کنه
اینکه لبخند به لب ، ارومی و این ارامش هیچ چیزی نمیتونه ازت سلب کنه
اینکه همیشه زیر لبت یه اهنگ زمزمه میکنی و دیگه کمتر چیزی عصبانیت میکنه
اینکه هر اتفاقی بیفته خونسردی و البته صبر میکنی بدون اینکه گله ای کنی
اینکه رفیقت ، عشقت ، همدمت ، هم صحبتت و همه کست میشه خدا و باورت بهش بیشتر و بیشتر و بازم بیشتر میشه
اینکه دوباره عقل نشسته پشت رل و فرمون گرفته دستش و دل هم فهمیده که شاگرد شوفری براش بهتره
و خلاصه اینکه با تمام وجود چشیدی که بالاتر از سیاهی رنگی نیست
درست مثل این میمونه که بعد از یه سونامی مهیب رفتی بالای بلندترین قله و داری خرابی ها رو نگاه میکنی. به وسعت یه شهر خرابی زیره پاته. هر طرف که نگاه میکنی چیز سالمی نمیبینی اما با این حال لبخند از رو گوشه لبت پاک نمیشه. چون امید داری ؛ امید به اینکه همه چیز از نو و بهتر میسازم.
شروع میکنی به فکر کردن. اینکه کجاها رو باید از نو بسازی و کجاها رو باید تغییر کاربری بدی و کجاها رو باید تغییر مالکیت بدی و البته یه جاهایی هم باید همونجوری خراب بمونه تا هر روز بببینی و یادت نره چی شد که اینجوری شد.یاد میگیری خونه دلت باید بیاری یخورده عقب تر و سد عقلت جلوتر ببندی تا اگه باز سونامی اومد عقل نذاره پایه های دلت سست بشن. یاد میگیری پشت خونه خودت خونه پدر و مادرت بسازی. چون فقط پدر و مادرن که حاضرن خونشون خراب بشه اما یه اجر از خونه بچشون کم نشه. یاد میگیری تو انتخاب همسایه هات بیشتر دقت کنی. برایه همسایه های دیوار به دیوار خواهر و برادرت بذاری. شاید تو شرایطی که هوا افتابی باشه زیاد با هم نسازید اما به محض اینکه هوا ابری شد همونان که هوات نگه میدارن . یاد میگیری اون اپارتمان های شیک و بلندت بدی به بهترین رفقات. همونایی که اگه یه روزی دوباره سونامی خونت خراب کرد یه واحد از همون اپارتمانهایی که دادی بهشون بی منت بهت میدن و کمکت میکنن تا دوباره خونت بسازی. یاد میگیری یه مسجد وسط شهر درست کنی. از همه ساختمونها بلندتر و خوشگل تر. از کورترین نقطه شهر هم دید داشته باشه تا همیشه یادت بمونه هر کاری که داری میکنی خدا داره تماشات میکنه و تو هم داری خدا رو میبینی. یاد میگیری به خیلی ها دیگه تو شهرت خونه نفروشی. فروش که هیچ ، حتی به بالاترین قیمت اجاره هم ندی. حقیقتا سونامی خوب اینو بهت فهمونده که خیلی ها رو از در دروازه شهر هم نباید راه داد.
سالها میگذره و بعد از اتمام همه این کارها یه روزی یکی پیدا میشه و قدم میذاره به شهرت.اونقدر محو تماشای شهر میشه که با خودش فکر میکنه حتما یه جای کار میلنگه. پس ازت میپرسه تا حالا عاشق شدی و تو بعد از یه تامل کوتاه سینت میدی جلو و بلند میگی نه ، من تا حالا عاشق نشدم. مهم نیست طرف چه فکری بکنه مهم اینه که تو به این نتیجه رسیدی که کوتاه ترین معنای عشق میشه رابطه عمیق عاطفیه دوطرفه. عمیق ، عاطفی و بولدتر از همه دو طرفه. چیزی به اسم عشق یک طرفه وجود نداره. عشقهای یک طرفه چیزی نیستن جز طیفی از عادت و وابستگی و در مراحل بعدی دلبستگی های احمقانه. هیچ چیز نمیتونه یه رابطه عمیق رو قطع کنه. و معمولا عواطف زیر پا له نمیشن و شخم زده نمیشن .مطمئنا روزی که به این نتیجه برسی روزه توهه ؛
پس تا اون روز حوصله خرج کن تا مصالح بخری
تلخی انتظار بچش تا شیرینی شهر جدیدت با همه وجود لمس کنی
تنهاییت محکم بغل کن تا قدر با هم بودنها رو بیشتر بدونی
و هر صبح که بیدار میشی قبل از هر کاری به خرابه هایی که نگه داشتی سر بزن تا یادت نره چی بودن ، چی خرابشون کرد و چه بهایی بابت ساخت دوبارشون دادی.