امروز بعد مدت ها از خونه زدم بیرون...
اینقد اینجا هوا گرمه حس بیرون رفتن نیس...
همش تو خونه هستم یا فیلم میبینم یا کتاب میخونم...
قفسه کتابامو میبینم وحشت میکنم آخه کلیییییییی کتاب نخونده دارم که دلتنگشون هم هستم...
از مهر برم دانشگاه و ترم سه شروع بشه به شدت درگیر میشم و نمیتونم کتاب غیردرسی مطالعه کنم...
امروز رفتم پزشک و چشمم رو چک کردن و گفتن سالم هستین و نیازی به عینک هم نیس...خب خداروشکر...
بعدشم رفتم پارک و قدم زدم...
بادیدن برگای خشک شده که از درخت جداشدن دلتنگ پاییز شدمو یکی از برگارو آوردم خونه تا جلو چشمم باشه تا یادم باشه این برگ یه روزی چی بوده و الان چی شده...
یه مسیر خیییییییییییییلی طولانی رو هم پیاده رفتم بدون اینکه تاکسی سوارشم...
دلم میخواست پاهام در حرکت باشه...
دلم میخواست لابه لای آدما باشم و کنارشون قدم بزنم...
یه دختر بچه کوچولویی دیدم که باپدرش قدم میزدن...
اینقد آهسته قدم زدم که همچنان پشت سرشون باشم و از دیدن این صحنه لذت ببرم...
در نهایت هم از کنارشون رد شدمو دستی کشیدم به صورت دخترک و لبخند زدم...
چنان پدر و دختر باتعجب نیگام کردن... اما داشتم باخودم فکر میکردم قطعا دخترک معنی لبخند منو فهمید...
بعدشم رفتم به چنتا از دوست پسرام سری زدم... چنتا شهید گمنام که خیلی دوسشون دارم...
حالا که آخرشب شده و دارم روزمو مرور میکنم حواسم هس که 25مرداد95 دیگه تموم شد و دیگه هیچ وقت هم در تاریخ تکرار نمیشه...
گاهی با خودت قرار ملاقاتی بگذار...