مادر : بدم میاد اینایی که بهترین دوران زندگیشونو بچگیشون می دونن،معصوم و بی خبر در بهشت نادانی،آدما هرچه قدر بزرگتر بشن و بیشتر بدونن بهتره،برای بچه ها همه چیز ساده ست چون نمی دونن پشت لبخندها چه کینه ای خوابیده،بچگی خوب نیست کاش تو هم زودتر بزرگ بشی...

پسر : دیگه بزرگتر ازاین چی بشم؟

مادر : لاغرشدی...

پسر: خوبه که...

مادر : شیوا داره ازدواج میکنه...

معنی باختن مردن نیست...

پسر: به نظرت من باختم؟

مادر: آره، خیلی برات ناراحتم اما آره...

پسر: همه ی این سختی هارو تحمل کردم به خاطر اون... ولی این سختی ها تموم بشه اون خیلی وقته تموم شده...

مادر: خوب گوش کن نمی خوام دلداریت بدم،نمی خوام آرومت کنم،نمی خوام بهت امیدواری بدم حتی، فقط چون نگرانت بودم گفتم این خبر رو بهت بدم ،ازت نمی خوام فراموش کنی،نمی خوام کینه به دل بگیری،نمی خوام کار احمقانه ای بکنی،فقط می خوام به خودت صدمه نزنی...

پسر: ترسیدی خودمو بکشم؟

مادر: آره...

پسر: نترس،اینقدر خل نیستم...

مادر: پسر عاقلی هستی ولی در این جور مواقع کاری از دست عقل ساخته نیست...

پسر: باهاش کنار میام، نگران نباش...

مادر: دوست داشتن و از دست دادن خیلی بهتر ازاینه که آدم هیچ وقت کسی رو دوست نداشته باشه و کسی هم آدمو دوست نداشته باشه...

پسر: خب حالا معلوم شده که از اول هم منو دوست نداشته...

مادر: پوریا، خوشحال باش که دل پاکی داشتی که می تونسته کسی رو دوست داشته باشه...

همسن های تو،تو فکر هزار رابطه ناقص و مریضن،تو دلت پاکه، ولی ظاهرا پاکی دلت نتونسته به واقعیت غلبه کنه،می دونم صادقانه دوسش داشتی، می دونم به زندگی فکر می کردی ،اما ازت می خوام هیچ کاری نکنی و مثل یه مرد با خبر بد روبرو بشی،می تونی؟

پسر: بگم نه،چی میگی؟

مادر: غیر از این می گفتی باور نمی کردم،آدم می تونه عوض بشه،می تونه همه چیز رو بفروشه؛ خونش،ماشینش،مبلاش،لباساش،کاش آدم می تونست خاطرات بدشم بفروشه و فراموش کنه...

پسر: جای من بودی چی کار می کردی؟

مادر:غصه می خوردم،گریه می کردم ،غذا نمی خوردم،اصلا حرف نمی زدم،مریض می شدم،حتی شاید به خودکشی فکر می کردم بعدش فکر می کردم من چرا باید برم زیر خاک تا اون یه زندگی رو شروع کنه،از خودکشی منصرف می شدم...

پسر : داری به جای من زندگی می کنی؟خودکشی نمی کنم،نگران نباش...

مادر: ازت می خوام باهاش کنار بیای،ازت می خوام اشتباهاتتو فراموش نکنی،ازت می خوام خودتو مقصر ندونی،ازت می خوام شیوا رو مقصر ندونی،به عنوان یه واقعیت قبولش کن،واقعیتی که کاریش نمی تونی بکنی...

اگه ما خاطرات تلخمونو فراموش کنیم ما میمونیمو هیچی...

تو که نمی خوای با هیچی زندگی کنی؟

پسر: نه...

مادر: به من قول بده،یه جور قول بده که بتونم شب راحت بخوابم،که هیچ آسیب جسمی و روحی به خودت نمی زنی،ناراحت باش اما ازش فرار نکن و نذار فراریت بده...

پسر: باشه،تو اعتماد به نفست خیلی خوبه... خبر بد رو تو بهم دادی،اینجوری تحملش آسونتره...

مادر:وقتی اعتماد به نفس داری معنیش این نیست که حالت خوبه...

تو محکم می ایستی تا کسی نفهمه که از درون ویران شدی... تا کسی نفهمه که قلبت شکسته... تا کسی نفهمه که چقدر و چقدر و چقدر احساس تنهایی می کنی... همه ی زندگی من به خداحافظی کردن گذشت... مثل یه دونه برف هستم وسط یه روز برفی تو زمستون، هیچ کس متوجه من نیست...

من عاشقت شدم...