خب در آخرین پست در سال گذشته گفتم که دیگه قراره اینجا بیشتر بنویسم...
الانم امدم اینجا برای دل خودم بنویسم...
اینجا برام مثل یک دفتر خاطرات میمونه...
به این نتیجه رسیدم هیچی پست گذاشتن در وب نمیشه...
با اینکه تجربه پست مثلا در لاین داشتم اما واقعا وب یه چیز دیگس و با اینکه دیگه کمرنگ شده و دیگه طرفدار نداره اما خب از نظر من اهمیت داره و مهم هم اینه که من دوس دارم حالا چه اینجا مخاطب داشته باشه چه نداشته باشه من می نویسم....
در پست قبلی گفتم که سفر معنوی بودم...
یه سفری که هرچی ازش بگم کم گفتم و به نظرم تا کسی تجربه نکنه نمیتونه کامل درک کنه که من چی میگم...
حالا کم کم در پست ها بهش اشاره میکنم و از حس و حالم میگم...
دیشب دیر خوابیدم و صبح هم زود بیدارشدم و صبحونه نخورده رفتم پشت سیستم و شروع کردم به نوشتن بیان مساله که بخش بسیار مهمی از پروپوزال (کی می خوایم ما درست بشیم من نمی دونم... همش از کلمات خارجکی استفاده می کنیم...) احیانا پروپوزال رو میشه طرح پیشنهادی ترجمه کرد... همون که بعدها میشه پایان نامه شما و باید ازش لطف کنید،دفاع کنید...
به هرحال نوشتم و قراره چند ساعت دیگه که کلاس دارم در کلاس بخونم تا استاد ایرادهامو بگه...
روزهای یکشنبه ساعت یک ونیم تا سه ونیم کلاس روش تحقیق دارم و ساعت سه و نیم تا پنج ونیم کلاس فلسفه در آموزش و پرورش دارم...
هر دوکلاس رو دوس دارم هم درس هم استادهارو...
چند جلسه دیگه بیشتر نمونده...
چقد زود ترم داره تموم میشه...
چقد زود خیلی چیزا تموم میشه اینقد زود که میگیم من که نفهمیدم کلا چی شد..!!!!
امیدوارم امروز کلاس های خوبی داشته باشم و پر از یادگیری برام باشه...
اینم بخشی از زندگی یک عدد دانشجو...
خدا تنها کسیه که میشه روش حساب کرد...