دلم تنگ شده بود برای نوشتن...
اینکه خودم بنویسم مث قدیما در وب قبلیم...
نه اینکه جایی مطلبی خونده باشمو اون رو کپی کنم اینجا...
نه... بنویسم... خودم... من... نوشتن....
درسته دیگه الان همه درگیر فضاهای دیگه مث تلگرام و اینستا و... هستن و کم پیش بیاد کسی نوشته های وبت رو دنبال کنه...
با این حال برای دل خودم می نویسم...
یه روزی وارش مهر اینقد طرفدار داشت اگه چند روزی خبری ازم نمیشد همه کامنت می نوشتن که کجایی؟
الان دیگه کلا فاصله ایجاد شده... منم انگار دیگه آدم سابق نیستم... خیلی دیگه سرم رفته تو لاک خودم...
زمان داره مث برق و باد زودی میگذره و من نگرانم... نگران این قافله عمر...
گاهی نمیفهمم کی شب شده... کی صبح شده... کی زودی آخر هفته شده...
واقعا من چه کار مفیدی در این هستی انجام دادم؟؟؟
گاهی به خودم میگم خیلی در حق خودت ظلم کردی...
حالا جواب خودمو چطو بدم؟
جواب این همه سوال هایی که در ذهنم هس و درگیرشم...
از من نمیشه فرار کرد...
دیگه ادامه نمیدم فقط یه عکس میذارم از اطراف خونه ی ما همین عکس دنیا دنیا حرف داره...
این شاخه ها.. این درخت ها... این برگ ها... و در نهایت هم بعد از تفکر رسیدن به خدا رسیدن به عظمت و مهربونی او...
اینم عکس : تولدی دوباره