خب همونطور که دوستان میدونن من حال کنکور رو بالاخره گرفتمو باهرزحمتی بود ارشد یکی از دانشگاه های دولتی این مملکت قبول شدم.

یکی از دوستان میگفت از خودت بگو از قبول شدن از دانشگاهت اینجا بنویس..

واقعیت اینکه خیلی برام اتفاق شگفت انگیز و مهمی نبود...

اره براش خیلی تلاش کردم و بهش رسیدم اما خب این فقط یه بخش کوچیک از زندگیمه نمیتونم بگم مهم ترین بخش زندگی منه...

بنابراین خیلی اتفاق عظیمی دراین هستی رخ نداد بنده ارشد قبول شدم...

مهم اینه حواسمون به درس های اصلی دانشگاه روزگار باشه...

حواسمون به نشانه ها باشه...

به ترجمه دردها باشه...

اگه دردهای زندگی ما بد تفسیر و ترجمه بشه هیچ فهم درستی تهش ایجاد نمیشه و جز مچاله شدن روح ما هیچ پیام دیگه ای نداره...

دیروز یکی از استادام میگفت زندگی رو به جد باید بازیش کنیم اما خیلی جدی نباید بگیریمش چرا که کلا بازیه...!!!!

و ایشون گفتن مشکلات مث این میمونه که از ما دارن یه تندیس زیبا درست میکنن... وقتی یه سنگی بی استفاده یه جاباشه خیلی زیبایی نداره اما اگر دستی درش برده بشه و انو بتراشه قطعا درنهایت اثری زیبا میشه...

روزی که درش چیزی یادنگیریم از باطل ترین روزهاست...

خداجونم ممنونم ازت بابت این نعمت های خوبی که به من هدیه دادی... آدم ها و موقعیت های پر درسی رو که سر راهم قرار میدی...

ممنونم ازت..من دوست داشتن هایت را میفهمم...

زلال...

اینم عکسی که خودم گرفتم از یکی از چشمه های یکی از روستاهای شهر زیراب