دیروز برای کارای پایان نامه صبح خیلی زود رفتم یه اداره ای کار داشتم...
یکی از فامیل های ما هم در اون اداره کار میکنه...
ایشون بامن امدن در قسمت های مختلف اداره تا کارهای اداری رو انجام بدیم...
وقتی با حضور ایشون وارد اتاق میشدم و در واقع همه متوجه شدن من فامیل ایشون هستم چنان برخورد خوبی داشتن و سریع کارهای منو انجام دادن...
باخودم گفتم اگه من اینجا فامیلی نداشتم باز هم همین طور کار منو انجام میدادن؟!
یکی این موضوع بود فکر منو مشغول کرده بود یکی دیگه اینکه شهر به خاطر جریان هایی که این روزا در کشور هست به شدت نامرتب بود و روی زمین پر از کاغذ و...
شهر رو اینطور دیدم واقعا حالم بد شد مثل فضاهای مسموم این روزا که واس رسیدن به خیلی چیزا و خیلی جاها... خیلیا دروغ میگن و زود قضاوت میکنن و خیلی چیزای دیگه که واقعا به دور از شان یک انسان ست...
فقط بعد اینکه این همه خسته شدم چه روحی چه جسمی تنها چیزی که یه مقدار حالمو عوض کرد تماس همون فامیل ما بود که زنگ زد بهم گفت چی شد بقیه کارهات امروز خوب پیش رفت؟
در صورتی که میتونس با همه مشغله ای که تو زندگیش داره بهم زنگ نزنه و با خودش بگه کاری که مربوط به من بود براش انجام دادم پس بقیش به من ربطی نداره... اما محبت داشتن و زنگ زدن و در نهایت گفتن بازم کاری داری به من بگو...
خداروشکر هنوز هم انسان های مهربان وجود دارن...
انسان هایی که فقط دنبال منفعت شخصی خودشون نیستن...
اگه کاری میکنن برای رضای خداست نه اینکه ممکن یه روز محتاج من بشه پس واس همین با من همراهی کنن...
الهی شکر...