خاله جانم درباره ی یه خانمی حرف میزدن که وقتی مادرشوهرش مریض بود و منزلشون بود این خانم اجازه نمیدادن همسرش، مادرش رو در حمام بشوره!!! میگفت ببر داخل حیاط بشور...!!!

و آقا مادرش رو در حیاط در هوای سرد میشستن...!!!

و بالاخره این پیرزن از دنیا میره...

و این خانم که درواقع عروس این پیر زن بود، سالها بعد خودش هم مبتلا به سرطان شد و دقیقا همین کار رو با این خانم کردن ینی میبردنش در حیاط میشستن!!!

من که اصلا این خانواده رو نمیشناسم...

اما هدف خاله جان از تعریف این داستان که درواقع در روستای خاله اینا اتفاق افتاد،این بود که وقتی کسی پیر میشه و مبتلا به بیماری خیلی بدی میشه انگار نه انگار آدم هس و هر برخورد بدی باش میشه و اینکه هرکاری کنی در این دنیا به خودت برمیگرده...

من تعجب نکردم که دقیقا این اتفاق برا اون خانم افتاد چون دیگه باور دارم که واقعا قانون این دنیا اینطوره هر کار خیر و شر که انجام میدیم به خودمون برمیگرده...

اما طبق معمول خیلی ذهنم درگیر شد...

خیلی فکر کردم و گفتم حالا اگه کسی بخواد از این مدل داستانا درس عبرت بگیره از ترس اینکه خودش بعدا دچار این گرفتاری نشه کار درست انجام میده یا واقعا فقط برای رضای خدا انجام میده؟!

این سوالی هس که من همیشه درگیرشم...

اینکه دقیقا کدوم کار ما واقعا برای خداس؟

اینو فقط خود خدا میدونه...

یه وقتایی خودمم حتی نمیتونم تشخیص بدم...

اما همیشه دعا میکنم کارهام خالصانه فقط برای خدا باشه...

به نظرم خیلی سخته...

روح بزرگی میخواد...

اما واقعا چرا بعضیا اینقد نامهربونی میکنن؟

اگه مادر خودشم بود همین برخورد رو میکرد؟

حالا این مادرشوهر و عروس از دنیا رفتن و خدا خودش هم به اونا رحم کنه هم به ماها...امیدوارم ما ازین کارا نکنیم...

فرشته ها سجده کردن به آدم... خدا جونم ینی فراموش کردیم؟هدف کلا چی بود؟ما چیکار داریم می کنیم؟

واقعا یه وقتایی من کاری به این ندارم  که مسلمان هستیمو در قران خدا چطور با ما حرف میزنه و... من میگم چطور بعضیا دلشون میاد اینقد بی احساس و بی عاطفه باشن؟!

به قول یه استادی: کاش رنجی کم کنیم...