اون شب من نفهمیدم چطور در اون شلوغی بیهوش شدمو حسابی خوابیدم...

بعد خوندن نماز صبح از خونه امدیم بیرون و از صابخونه هم حسابی تشکر کردیم...

هوا به شدت سرد بود و هنو آفتاب طلوع نکرده بود اما خیلیا مثل ما حرکت کرده بودن...

آخه بعضیا بعد نماز هم استراحت میکردن تا یه مقدار هوا گرم بشه بعد حرکت کنن...

صبونه معمولا حلیم میدادن... مامانم خورد اما من نخوردم...

یه موکب ایرانی بود یه اقایی با صدایی بلند میگفتن بیاین دمنوش آویشن بخورین...

نمیدونم برای کدوم استان بود اما احتمالا فارس بود... آخه هرجایی که شربت و دمنوش میدیدم یا اهل شیراز بودن یا کاشان...

دمنوش رو خوردیم و همین طور که حرکت میکردیم نون داغ هم درست میکردن که من ترجیح میدادم صرفا نون بخورم...

و اما طلوع آفتاب و حال و هوای خاص پیاده روی و...

و باز هم مسیر...

باز هم دیدن عشق... مهربانی...

عراقی های عزیز که تمام تلاششون این بود تا بهترین پذیرایی رو داشته باشن...

دومین روز پیاده روی بود...ینی روز یکشنبه...

اون لحظه هایی که تنها بودمو در عالم خودم بودم تا چشمم به عکس شهیدی میوفتاد در دلم میگفتم ای روزگار ای شهدای عزیز اون موقع ها که زیارت کربلا سخت بود و زمان جنگ چقد گفتین ما میریم تا راه کربلا باز بشه ... ما میریم کربلا...  و شماها پرواز کردین و حالا راه باز شد و این طور از کل دنیا راحت میان کربلا... ما چقد بدهکار شما هستیم؟ما چیکار کردیم برای شما؟ و هزاران سوال دیگه... هی اینا مرو میشد در دلم...

داداش جانم به من پیامک زدن گفتن زیبایی هارو چطور میبینی؟گفتم زیبایی اینکه همه دارن میرن سمت نور...

این همه آدم از کل دنیا یک هدف دارن... و این به شدت زیباست و دنیا دنیا حرف داره...

ظهر شد و یه حسینیه اونجا بود گفتیم بریم نماز بخونیم... رفتم دسشویی از شانس من آب بود خب خدارو شکر اما رفتم وضو بگیرم آب قطع شد... اینارو اگه مینویسم واس اینه که مشکلات اینجوری هم پیش میومد... خلاصه آب هایی که برا خوردن در موکبا بود گرفتم تا باش وضو بگیرم...

یه جاهایی موکبا به شدت تمیز و پر از امکانات بود اما یه جاهایی هم کمبود امکانات.. خلاصه هر چیزی ممکن اونجا ادم ببینه و واقعا اونجا خیلی چیزا غیرقابل پیش بینی هس... انگار آدم باید برای هر اتفاقی اماده باشه...

بنا به یه سری دلایل برخلاف میل من و مادرم،مجبور شدیم دیگه پیاده نریمو و در ستون 607ماشین بگیریم بریم کربلا... اینم یکی از اتفاق های غیرقابل پیش بینی بود... من و مادر به شدت داشتیم لذت میبردیم از این فضا اما خب همسفرها مشکلی براشون پیش امد و مجبور شدیم ماشین بگیریم...

بعضی ماشینا صلواتی میبردن کربلا... اما خب این ماشین که ما گرفتیم گفت نفری ده تومن میگیرم میبرم...

یه خانم و چنتا اقا هم سوار شدن که اقایون ایرانی بودن اما خانم اصالت عراقی بود اما سالها بود در تهران زندگی میکرد...

خانم به ما گفتن شما نفری هزار بدین و ده تومن خیلی زیاد...

اون چنتا اقا به شدت حرف میزدن با این خانم...

میگفتن ما مجردیم... در تهران زندگی میکنیم... خونه داریم ماشین داریم و دختر خوب و محجبه میخوایم اما نیس!!! شما در عراق سراغ نداری؟!!!چون در ایران دخترا به شدت بدحجابن و اینکه بسیار پرتوقع هستن...اما در عراق چقد محجبه و چه راحت ازدواج میکنن... اون خانمه هم میگفت خیلی سخته ازدواج با خارجی حرف همو متوجه نمیشین و فرهنگا فرق داره...در ایران هم دختر خوب پیدا میشه و ازین حرفا... خلاصه اون پسر شماره دادن به این خانم تا اگه این خانم موردی در تهران پیدا کردن به این اقا بگن!!!

ظاهر این پسرا که اصلا مذهبی نبود... هرچند از روی صرفا ظاهر نمیشه درباره ادما راحت قضاوت کرد...

خانم یه مسیری پیاده شدن...

اون پسرا شروع کردن حالا مغز مارو بخورن...

از من پرسیدن شما اهل کدوم استان هستین؟کی حرکت کردین؟چی شد که با ماشین دارین میرین کربلا؟

من اصلا از این پسر خوشم نیومد... واقعا نمیفهمم چه زود با نامحرم ارتباط میگیرن،بعد ایشون همسر محجبه و... اینا میخواس؟!

من خیلی سرد و رسمی پاسخ بعضی سوال هاشو دادم البته بیشتر مامانم جواب داد...

گفتم خدایا کی میرسیم کربلا تا خلاص شم در این ون، از دست این پسر  ایرانیا... صد رحمت به اون چنتا اقای عرب که در ماشین ما بودن...

و اما بعد کلی ترافیک رسیدیم کربلا...

ادامه در پست بعدی...