و اما اصل ماجرا، آغاز پیاده روی...

شنبه ظهر 13آبان از نجف پیاده روی رو شروع کردیم به سمت کربلا...

دوست داشتم اینجا از بقیه جدا شم و در عالم خودم پیاده برم...

یه چند جایی گوشی رو از کوله ام در آوردم و عکس و فیلم گرفتم چون زیاد دوست نداشتم درگیر گوشی باشم...

در این سفر سختی های زیادی رو تجربه کردیم اما قسمت پیاده روی بهترین لحظات زندگی من بود...

همش عشق بود...

پر از مهر...

در واقع سه تا خیابون کنار هم بود که یکیش کلا موکب بود چه ایرانی چه خارجی چون در بین خارجی ها هم فقط موکب عراقی نبود از کشورهای دیگه هم بود... یه خیابون هم بود بدون موکب و کلا فقط برای پیاده روی بود و خیابون دیگه که ماشینا میرفتن سمت کربلا...

اون خیابونی که پر از موکب بود خیلی شلوغ بود چون مردم ترجیح میدادن از این مسیر برن تا هروقت نیاز به آب و غذا و سرویس بهداشتی داشتن راحت بتونن استفاده کنن...

اما خب من ترجیح میدادم از خیابونی برم که موکب نداشت چون آرام و بدون صدا بود...

چون در هر موکبی صدای مداحی پخش میشد و واقعا رو اعصاب بود و تمرکز آدمو بهم میزد تا آدم با خودش و خدای خودش در مسیر خلوتی داشته باشه...مداحی های اونا هم آهنگ داشت ما که هیچی نمیفهمیدیم اما صداش خیلی زیاد بود شما تصور کن هر موکب آهنگ پخش بشه با صدای بسیار زیاد خب آدم دیوانه میشه...منم که کلا سکوت رو ترجیح میدم...

حالا دیگه هر چی از پیاده روی شنیده بودم رو داشتم لمس میکردم و سعی میکردم قدر این لحظات رو بدونم...

اینکه عراقی ها چقد محبت دارن و چطور در موکبا پذیرایی میکنن و خداروشکر هر چیزی لازم داشتیم وجود داشت...

در مسیر همه مدل آدمی وجود داشت با هر زبانی با هر تیپ و قیافه ای از هر کشوری...

پشت کوله ها دیدنی بود، پشت اکثر کوله ها عکس شهدا رو زده بودن...

و شهیدی که خیلی عکسشو دیدیم محسن حججی بود...

خیلیا پشت کوله هاشون درباره امام زمان نوشته بودن...

بعضیا نوشته بودن من پزشک هستم که وقتی دقت کردم دیدم بچه های علوم پزشکی دانشگاه تهران هستن... اینکه هر کسی از تخصص و سوادش اینجا در راه امام حسین خالصانه خرج میکنه خیلی زیباست... اینکه نوشت من پزشک هستم ینی اگه کسی توراه مشکل داشت میتونه ازین بچه ها بپرسه یا کمک بگیرن... بعضیا هم بودن کفش و کوله تعمیر میکردن...

از این همه زیبایی به شدت لذت میبردم...

دوست نداشتم با کسی حرف بزنم...

از مادرم و بقیه کمی فاصله گرفتم و در اون جمعیت در عالم خودم بودم...با خدا حرف میزدم... با امام حسین حرف میزدم... به امام زمان فکر میکردم که ممکن در این جمعیت باشه... خودمو مرور میکردم... اینکه چطور شد من الان اینجام... به چه هدفی دارم میرم...

این همه آدم کجا دارن میرن...

این همه پیر و جوان و بچه و خیلیا مریض بودن نمیتونستن راه برن اما  با چه عشق و انرژی امده بودن...

وای چقد این تنهایی و تو عالم خود بودن اون لحظات زیبا و آرام بخش بود...

همش میگفتم وای کاش تموم نشه...

دختر پسرای کوچولوی عراقی که با هم میخوندن لبیک یا زهرا... دلم میخواس همشونو بغل کنم ببوسم...ازشون فیلم گرفتم...

بچه های عراقی که پذیرایی میکردن... یکی خرما یکی دستمال کاغذی یکی آب... هرکسی هر چی در توان داشت...

اینکه بچه های این کشور از همون بچگی درگیر این مسایل هستن خیلی زیباست و قطعا در آینده شون خیلی موثر و پربرکت هس...

غروب شد و باید دنبال یه موکبی میگشتیم که بریم استراحت کنیم چون دوستان شب حرکت نمیکردن... البته اگه دست من بود اتفاقا دوست داشتم شب حرکت کنم چون هم اینکه شب حال و هوای خاصی داره هم اینکه از اون آهنگا خبری نبود...

همین طور که میرفتیم و منتظر بودیم یه جایی پیدا بشه برا خواب دیدیم یه پیر زنی امده و میگه بیاین خونه ی ما...

پسرش با ماشین امده بود که ما سوار شیم مارو ببرن خونشون... به به عجب ماشینی... خب من که نمیدونستم اسم این ماشین چیه اما خب اگه کسی در ایران همچین ماشینی داشته باشه قطعا بش میگن پولداره... البته با تشکر از ایرانی جماعت که کلا چه در ایران چه خارج از روی ظواهر زندگی ملت خیلی قضاوت ها دارن... که بماند... خلاصه نمردیمو یه ماشین درست و حسابی در عراق سوار شدیم...

دوتا خونه کنار هم بود که یکی برای مردا بود یکی هم برا ما خانما...

خونشون دو تا اتاق بزرگ داشت که تمیز هم بود...

خانواده به استقبال ما امدن و چقد خوش اخلاق و مهربان بودن...

به ما گفتن شما ایرانیا در یه اتاق باهم باشین... که ما بودیم و یه سری خانم از کاشان...

یه سری مهمان عرب هم داشتن که گفتن شما عربا در یه اتاق باشین...

چون خونه ای که در نجف بودیم حمام نداشت من تا اینجا حموم دیدم خوشحال شدم اما خب صف بود ...

خیلی سخته حمام و دسشویی باهم باشه اما خب چاره ای نبود بازم خداروشکر حموم داشت...

بعد دوش شام اوردن که آبگوشت با سالاد!!! بود... قاشق هم زیاد نیوردن...

کلا عادت دارن با دست غذا میخورن... منم نون زدم داخل کاسه یه چنتا لقمه ای خوردم چون همش حواسم بود هر غذایی نخورم و اینکه زیاد نخورم تا سبک و سرحال باشم...

بعد شام چای اوردن...

من دلم میخواس هر چه زودتر خاموشی بزنن و بخوابیم... اما این خانما مگه میخوابیدن... حسابی باهم دوست شدن و هی حرف میزدن...

عرب ها هم از اتاق بغلی مارو نیگا میکردن...

یه دختر خانمی از همین عرب ها به من گفتن تو مجردی؟ من با تعجب جوابشو دادم... دوستانم خندیدن گفتن اینا با تو کار دارنا... گفتم بابا شوخی داشتن شما جدی نگیرین... الان تو این  همه جمعیت این دختر این چه سوالی بود اخه از من پرسید... منم خسته دلم میخواس بخوابم تا فردا با عشقی بیشتر پیاده برم اما این جماعت فقط حرف میزدن...

یه خانمی هم بود اهل خوزستان اما اینقد خوب عربی حرف میزدن گفتن ما در عراق فامیل داریم...خلاصه اگه کاری داشتیم به این خانم میگفتیم چون هم عرب بودن هم ایرانی... اما بنده خدا امده بود اتاق ما بخوابه اما همین ایرانیا گفتن جا نمیشه چرا امدی سرجای ما... کنار ما هم به شدت فشرده بود وگرنه بش یه جایی میدادیم تا بخوابه...حالا بنده خدا افقی شده بود...چنان رک گفتن بلند شو جای من و خانواده ی منه... ینی اگه من بودم از جاش بلندش نمیکردم... نه اینکه بگم ادم خیلی خوبی هستم...نه... اما واقعا در سفر  یا کلا غیر سفر باید به هم رحم کنیم... دلم براش سوخت... بنده خدا رفت کنار عربا با چه گرفتاری خوابید... اینا همش درسه در سفر که کجاها صبوریم... کجاها به هم کمک میدیم...کجاها گذشت داریم...

من شنیدم در این سفر همه مهربان میشن...همچین چیزی رو واقعا دیدم اما یه موردای این جوری هم خیلی کم دیدم...اینکه فقط به فکر خودشون بودن و به نظرم تو اون شرایط سخت اصلا درست نیس...

ادامه در پست بعدی...