ماشین هایی که میبردن سامرا و کاظمین ون بودن...

تا ون تکمیل نمیشد راه نمیوفتادن...

چند نفر از آقایون که فکر کنم اهل همدان بودن منتظر بودن مسافر بیاد تا این ون تکمیل بشه...

وقتی دیدن ما میخوایم بریم سامرا خیلی خوشحال شدن گفتن سوار شیم خداروشکر تکمیل شد و به آقای راننده گفتن حرکت کن...

اینطور به توافق رسیدن این آقا همه ی ما رو ببرن کاظمین ،سامرا و سید محمد فکر کنم نفری 70تومن...

ینی صرفا ببرن اونجا و در واقع برگشت به نجف با خودمون...

و ما هم بی تجربه گفتیم باشه...

حرکت کردیم اول به سمت سامرا...

منم خوشحال که چقد خوب در روز جمعه من برای اولین بار دارم میرم سامرا...

چندین ساعت تو راه بودیم و فاصله نجف تا سامرا خیلی زیاد بود...

ما غروب رسیدیم سامرا...

ما رو یه جای خیلی دور از حرم پیاده کرد و گفت ما راننده ها اجازه نداریم تا نزدیک حرم شما رو ببریم...

از گروه هفت نفره ی ما یه پاسپورت گرفت و از گروه اون چنتا آقا هم همین طور...

گفت برین زیارت و دوباره بیاین همین جا تا شما رو ببرم کاظمین..

ما فکر کردیم خب حتما حرم نزدیکه...

اون روز غروب به شدددددددددت شلوغ بود ینی پر از ایرانی و کشورهای دیگه انگار همه عالم فقط اون روز امده بودن که برن زیارت

دیدیم ملت هر کی داره تو عالم خودش روضه میخونه و پیاده میره سمت حرم...

اصلا حرمی معلوم نبود...

به دوستم گفتم شما که پارسال امدی مسیر حرم دقیقا کجاس؟الان ما کجا داریم میریم؟درسته آیا؟

گفت ما پارسال به صورت کاروان امدیم حرم پیاده شدیم...

حالا هیچ راه برگشتی هم نداشتیم...

گفتیم وقتی این همه جمعیت دارن میرن خب ما هم میریم...

واقعا نمیدونم تو اون تاریکی تو اون هوای سرد تو اون همه جمعیت دقیقا ما چند کیلومتر پیاده رفتیم!!!!

ینی غیرقابل وصف...

کاش قبل رفتن میپرسیدیم امسال زیارت سامرا چطوره... همین طور از دنیا بی خبر راه افتادیم سمت سامرا...

تو مسیر یه سری کامیون بود که پسرا کلا راحت بودن میپریدن پشت ماشین میرفتن...خب واس ما خانما سخت بود...

ما همچنان پیاده...

هر چی میری این مسیر تموم نشدنیه...

داداشم هم از ایران پیامک زد گفت کجایی؟منم گفتم سامرا... ایشون ناراحت شدن گفتن آخه شما اونجا چیکار میکنید؟! چون داداش جان دو سفر اربعین رفته بودن و در سفرها که اولی با پرواز بود و دومی هم با ماشین،اول رفتن نجف بعد هم پیاده تا کربلا و برگشت به ایران...و همیشه میگن در سفر اربعین مهم پیاده روی نجف تا کربلاست و زیارت جاهای دیگه باید در ایام دیگه باشه نه در اربعین که به شدت شلوغ و اوضاع کلا اونجا غیرقابل پیش بینی هس...

حالا من هی تو دلم میگم خب تمام انرژی ما اینجا رفته واقعا انرژی داریم فردا از نجف حرکت کنیم پیاده به سمت کربلا؟آخه این چه اشتباهی بود مرتکب شدیم...

یه ماشینایی هم بودن مثل  وانت نیسان و تو این مایه ها... دیدم همسر دوستم میگه سوار شیم...

حالا همه حمله سمت پشت این ماشین... منم که متنفرم ازین حرکات...

مامانم گفت بدو تا جا نمونیم...گفتم این همه مرد اونجاس من چطور سوار شم؟گفت چاره ای نداریم مجبوریم...

برای اینکه تو اون جمعیت از ماشین احیانا پرت نشیم بیرون،خب دوستم که کلا چسبیده بود به همسرش...منم چسبیدم به دوستم...مادر چسبیدن به من... اصن یه وضی...غیرقابل وصف... تمام تلاشم این بود تنم به نامحرمی نخوره واقعا بدم میاد و حس خیلی بدی داره ....برای اولین بار بود در زندگیم همچین چیزی رو تجربه میکردم

حالا این همه ماشینای خوب در عراق دیدیم از شانس ما اون لحظه فقط از این ماشینا میومدن

این ماشین هم مارو تا حرم نبرد... و باز هم پیاده... و بازم میگم من واقعا نمیدونم چند کیلومتر راه رفتیم... دیگه داشتم منفجر میشدم... اما راهی نبود...باید تحمل میکردیم...

بالاخره رسیدیم حرم اما نه گنبدی دیدیم نه حرمی کلا هیچی...فقط یه جمعیت خیلی زیاد با گرفتاری داشتن میرفتن داخل حرم...

که ما گفتیم واقعا بیخیال و همین جا داخل کوچه نماز بخونیم...

همونجا با هر دو امام حرف زدم و تشکر کردم منو دعوت کردن... درسته خیییییییلی سختی داشت اما همین که نزدیکی حرم تو اون فضا نفس کشیدم برام خیلی ارزش داشت...

خداروشکر برای برگشت ماشین بود ما رو تا یه جایی رسوند اما خب بازم پیاده رفتیم تا به ماشین خودمون رسیدیم...

داغون بودیم...به شدت خسته... به آقای راننده فارسی و عربی و خلاصه هر زبانی بود گفتیم آقا ما بی خیال کاظمین شدیم هر چی پول میخوای ما بهت میدیم مارو ببر نجف...چون کوله هامون هم در منزل اون خانواده در نجف بود...

آقای راننده گفت نه بابا همچین چیزی امکان نداره، ما به توافق رسیدیم...

گفت زنگ بزنین به دوستاتون بیان بریم...منظورش اون چنتا اقا بود که همسفر ما از نجف تا سامرا بودن...

گفتیم اونا اصلا دوستای ما نیستن و ما ازشون شماره ای نداریم...

گفت من دارم بهشون زنگ بزنین...

خلاصه ما زنگ زدیم گفتیم بیاین ما واقعا نمیتونیم دیگه تحمل کنیم چون به شدت خسته ایم...

اون چنتا اقا امدن و وقتی بهشون گفتیم ما پشیمون شدیم بریم کاظمین ما نمیدونستیم اینقد پیاده روی داره و برای مسایل امنیتی امسال اینطور شده که نمیذارن ماشینا تا نزدیک حرم برن...

دیدیم این چنتا اقا به هیچ صراطی مستقیم نیستن و میگن نخیر ما به توافق رسیدیم و باید بریم کاظمین و سید محمد...

ما اصلا نمیدونستیم سید محمد از فرزندان امام هادی هستن که حرمشون تو راه کاظمین هس...

دیدیم هیچ راهی نداره... پاسپورت همسر دوستم هم دست آقای راننده بود... مسیر رو ادامه دادیم به سمت سید محمد...من و دوستم فقط از سرویس بهداشتی!!! این حرم استفاده کردیم و از دور سلامی عرض کردیم خدمت این امامزاده...چون به شدت خسته بودیم...

بالاخره رسیدیم کاظمین... حرم امام موسی کاظم و امام جواد که حال و هوای خاصی داره...نماز خوندیم...

به آقای راننده گفتیم درسته قرار ما این بود برگشت به نجف با خودمون باشه اما ما بهت پول بیشتر میدیم مارو ببر نجف... خداروشکر قبول کرد... ازون چنتا اقا هم  خداروشکر!!! جدا شده بودیم... و بالاخره برگشتیم نجف که نمیدونم دقیقا ساعت چند بود اما خب نصف شب بود...

همه بیهوش شدیم...

و فردا ظهر بعد نماز ینی روز شنبه حرکت کردیم به سمت کربلا...

ینی خاطرات سامرا فراموش نشدنی هس...

از من به شما نصیحت،دوستانی که دوس دارن پیاده روی اربعین رو تجربه کنن؛زیارت سامرا و کاظمین و دیدن مسجد کوفه و مسجد های دیگه رو خواهشا بذارین برای ایامی غیر از ایام اربعین... و در این زمان فقط نجف زیارت حضرت امیر برین بعد هم ازونجا پیاده روی رو شروع کنید به سمت کربلا...

اما با تمام این سختی هایی که داشت و برام پر از درس بود،بازم خداروشکر

ادامه در پست بعدی