ساعت یک نصفه شب بود رسیدیم نجف...

نمیدونستیم این خیابونی که آخر مسیر بود و آقای راننده ما رو پیاده کردن،اصلا کجاست و چقد با حرم حضرت امیر فاصله داره...

همه خسته بودیم...

دوستانی که همراه ما بودن تجربه سفر اربعین رو داشتن و دنبال مسجدی بودن که پارسال اونجا موندن جهت استراحت...

من تودلم گفتم وای من خیلی خسته هستم،این وقت شب آخه اینا کجا دارن میرن،همین طور شروع کردم با خدا و حضرت امیر حرف زدم؛به خدا گفتم کمک کن...به حضرت علی گفتم قطعا شما مهمان دعوت میکنید پذیرایی خوبی هم دارین،ما خیلی خسته هستیم واقعا این وقت شب نمیدونیم کجا بریم برای استراحت...

همین طور که داشتم حرف میزدم یه آقایی با موتور سه چرخ امد به ما گفت صلواتی...

من فکر کردم میگه سوار موتور بشین من شمارو صلواتی تا یه جایی میرسونم...

برای اولین بار بود سوار موتور میشدم اونم سه چرخ و خیلی جالب بود این همه آدم پشت موتور...

گفتم وای پدرجان،مولای مهربانم چه زود جواب میدین...

اون آقا مارو بردن داخل یه کوچه ای و گفتن پیاده بشین اینجا خونه ی منه!!!

تازه فهمیدم ایشون مارو آورد تا اینجا استراحت کنیم...

گفتم وای خدا چقد مهربونی...

چون خراب شدن ماشین واقعا ما رو کلافه کرد و اینکه ما از صب زود تا اون وقت شب اصلا استراحتی نداشتیم واقعا سفر زمینی خیلی سخته...

یه خونه ی خیلی ساده که دو تا اتاق داشت...

یه اتاق خیلی کوچیک که همسر و بچه هاش فعلا در این ایام اونجا بودن و یه اتاق تقریبا بزرگ با کلی پتو و بالش،برای ما مهمونا بود...

آدرس منزلش رو روی کاغذی نوشت و به ما داد گفت اگه رفتین حرم و مسیر رو فراموش کردین ادرس رو داشته باشین...

گفت تا هر وقت دلتون میخواد میتونید اینجا بمونید...البته همه ی اینارو به عربی گفت به هرحال متوجه شدیم...!!!

ما استراحت کردیم تا فردا صبح ینی روز جمعه بریم حرم...

خونه ی این اقا تا حرم امام علی(ع) خیلی فاصله بود و خیلی دور بود...

صبح بیدار شدیم دیدیم در حیاط خونشون 5تا بچه هستن که دارن بازی میکنن و یه دونه هم داخل اتاق هس که چند ماهش هس...

خانمش رو هم دیدیم... گفتیم خدای من ینی این 6تا بچه که فاصله سنی خیلی کمی باهم دارن بچه های این اقا و خانم جوان هستن؟؟؟!!!

دیگه برای ما عادی شد که سیستم کلا اونجا این طوری هس!!!البته من به بقیه میگفتم شاید به خاطر عدم آگاهی هس که اینقد بچه دارن...!!!

اما خب خیلی ناراحت شدیم با این همه بچه این خونه حموم نداشت و بچه هارو در حیاط حتما میشست!!!

خیلی دلم سوخت که این زن و شوهر با این همه بچه چطور داخل اون اتاق به شدت کوچیک زندگی میکنن،اصلا راضی نبودیم ما در اون اتاق بزرگ و تمیز باشیم اما میزبان به اون سختی زندگی کنه...عشق به امام حسین چطور در دل های این مردم بود...

من همش میگم این آقا واقعا فرشته ای بود که یهو  اون  وقت شب از آسمان امد...

وقتی خدا رو در سختی ها صدا بزنیم حتما جواب میدن...

صبح از خونه زدیم بیرون که بریم حرم...

حرم حضرت علی به شدت شلوغ بود...

مادر رفتن داخل که زیارت کنن اما من نرفتم گفتم من کفشدار شما هستم...همونجا در حیاط با پدرجانم مولای مهربانم حرف زدم هرچند نه گنبدی نه ضریحی هیچی ندیدم به شدت شلوغ بود و از یه دری رفته بودیم که اصلا گنبد معلوم نبود هرچند پارسال سه روز در حرم بودم و حسابی لذت بردم اما در ایام اربعین چون شلوغ هس از دور باید زیارت کرد...

بعد اینکه زیارت اینجا تموم شد، دوستان گفتن سامرا و کاظمین هم بریم و فردا که شنبه هس پیاده روی رو شروع کنیم...

ما گفتیم چه خوب،امروز که جمعه هس بریم سامرا،منم چون در سفر قبلی درواقع همه جا رفته بودم  اما سامرا نرفته بودم بسیار دوست داشتم برم از نزدیک دو امام عزیز رو  هم زیارت کنم اما خب ما از دنیا بیخبر و نمیدونستیم چه اتفاق هایی قراره برای ما بیوفته و چقد سختی بکشیم...

ادامه در پست بعدی...