چند روز پیش نوبت دندونپزشکی داشتم...

در اون روز شاهد کلی اتفاق بودم...

یه روز پر از درس...

اول اینکه در مطب آقای دکتر که نشسته بودم تا نوبت من بشه تیوی روشن بود برنامه ای بود که آقای حسن یزدانی که در کشتی مدال طلا گرفتن رو با پدرشون دعوت کرده بودن...

هر سوالی مجری از آقای حسن میپرسید پدر زودتر پاسخ میدادن!!!

اجازه نمیداد بچه اصلا حرف بزنه...

مجری گفت نمیخوای ازدواج کنی؟

تا رفت جواب بده سریع پدرجان گفتن تا یه طلای دیگه نگیره نه...!!!

گفت اهل موسیقی هستی؟ سریع پدر گفتن ما اهل یه سری آهنگا نیستیم بیشتر سنتی گوش میدیم...!!!

من همین طور دهنم وا موند...ینی چی آخه... اجازه نداد پسرش قهرمان جهان یک کلمه حرف بزنه... ایشون بعید میدونم بدون اجازه پدر حتی نفس بکشن!!!! احترام پدر و مادر خییییییییییییییلی واجبه اما این مدل تربیت و رفتار به شددددت اشتباست... حتی مجری هم گفتن اینقد سختگیری خوب نیستا...

واقعا دیدم تیوی نبینم خیلی بهتره سریع کتاب رمانی که چندین هفته دارم میخونم رو از کیفم در آوردم و مشغول خوندن اون شدم... دلم میخواد هرچه زودتر این رمان تموم شه... ازین نویسنده یه رمان ماه پیش خوندم خیلی خوب بود اما این یکی خیلی برام دل نشین نیس هر چند نکته های جالبی داره و یه جورایی اینم پر از درس هست...

بعد اینکه کارم در مطب تموم شد رفتم آرامگاه هم اینکه قدم بزنم تو اون محیط هم اینکه خلوتی داشته باشم با دایی جونم...

داشتم قدم میزدم تا به آرامگاه برسم آدمایی که از کنارم رد میشدن قیافه های آشفته و بعضیا هم اینقد عجله داشتن بعضیا هم یه گوشه نشسته بودن انگار بی هدف ... یه پسر کوچولویی رو دیدم که با پدرش که ایشونم جوون بودن دوتایی باهم قدم میزدن و اقا دستش سیگاربود... تو دلم گفتم حیف نیس این فرشته کنارت داره قدم میزنه این دود سیگار میره تو حلقش...واقعا چرا آخه...اصلا هم حواسش به بچه نبود...تمام مدت بچه داشت حرف میزد اون هی تند تند سیگاااارررررر(باحرص نوشتممم...)

به آرامگاه رسیدم بعد خلوت با دایی جان رفتم که لابه لای  بقیه شهدا و بقیه رفتگان قدم زدم...

قبر مادر شهیدی رو دیدم...قبرشو شستم... یه حس عجیب و خاصی بود..اصلا نمیشناختمشون اما دوس داشتم بشورم...

یه بنده خدایی هم از دنیا رفته بود داشتن دفنش میکردن... حسابی همه گریه میکردن...از سرو وضعشون پیدا بود حسابی پولدار هستن اما خب چه پولدار و چه فقیر در نهایت زیر خروارها خاک میریم...

حسابی قدم زدم لابه لای قبرها... دقت کردم به قبرها و عکس ها... آدمای مختلف با قیافه های مختلف با تحصیلات مختلف ... رو قبرها نوشته بود آقای مهندس یا آقای دکتر... مرد...زن...بچه...جوون..پیر... در نهایت سالهابود از این دنیا رفته بودن...

اینکه دقیقا چطور زندگی کردن در این دنیا خدا داند...

بعدشم چنتا شهید گمنام بود قبر این عزیزان رو هم شستم نه هیچ اسمی نه هیچ عکسی......

بعدشم ذهنم پر از سوال و فکر شد...

رفتم که برم سمت منزل خاله جان چون مادرجانم اونجا بودن...و اینکه خاله جان رو ببینم چون ماه هاست که مریض شدن و نمیتونن راه برن...

همینطور که قدم میزدم روسری فروشی دیدم وسوسه شدم و یه روسری برا خودم خریدم که البته وقتی پوشیدمو به مادر نشون دادم گفتن چه عجب تو واس خودت چیزی خریدی چقد بهت میاد... چقد خوشحال شدم مامان اینطور نظر دادن...

خاله جان رو بوسیدم... دست وپاشون رو نوازش کردم...

ایشون چون نمیتونن راه برن نمیتونن دسشویی برن و من و مادر باهم عوضشون کردیم مثل یک کودک... در اون لحظه داشتم به آیه های قران فکر میکردم که در سن پیری مثل دوران کودکی ناتوان میشیم و توانایی انجام خیلی کارارو از دست میدیم...

کی فکرشو میکرد یه روز خاله جان اینطور بشن...

چقد دنیا غیر قابل پیش بینی هست...

آدمی فقط با یک اتفاق چنان توانایی خیلی از کارارو از دست میده که ادم باورش نمیشه که یوهو چی شد که همه چی عوض شد...

و در نهایت داشتم به مادرم فکر میکردم که چقددددددددد محکم و دلسوز و صبور و مهربون هستن.....

خداجونم حواست به همه مریضا باشه...

خداجونم به مادرم عمر طولانی و باعزت و تنی سالم و دلی شاد بده...

.

.

.

یه روز پر از درس برای من در دانشگاه روزگار...