دیروز نزدیک غروب بود که در جاده دریا بودیم...

جاده ای رویایی که دوطرفش شالیزار...

بوی شالیزار فوق العاده بود...

صدای شهید استاد مطهری از رادیو قران ماشین داداشم میومد...

استاد گفتن: "خدا وقتی بنده اشو خیلی دوس داره در سختی های زیادی فرو میبره...

هدف خدا اینه که بنده یاد بگیره چطور از اون سختی بتونه نجات پیدا کنه...

ورزشکارها میرن باشگاه که بدنشون ورزیده بشه... روح ما هم نیاز داره ورزیده بشه... ازطریق این سختی هاس که ورزیده میشه و رشد میکنه...

 اینکه در قران هس که ما انسان رو در رنج آفریدیم...اینه که باتحمل سختی ها به وجود امدیم...

انسان بدون سختی در این دنیا زندگی اش تباه می شود..."

همین طور که غرق در دیدن شالیزار و غروب آفتاب بودم ازین حرفای شهید مطهری یاد حرف استادم افتادم که خدا همش اصرار داره ما بفهمیم... و اینکه هر آگاهی درد دارد... بدون درد به فهم و آگاهی نمی رسیم...

برای چندمین بار تجربه کردم که شب کنار دریا قدم بزنم...

آسمان به شدت ابری اما ستاره ها هم مشخص بودن...

یاد شعر زنده یاد استاد بهبهانی افتادم : ستاره ها نهفته در آسمان ابری... دلم گرفته ای دوست هوای گریه بامن...هوای گریه بامن...

و دریا همچو قلب من به شددددت ناآرام...

دلم میخواست فریاااااااااااااد بزنم...

کاش منم مثل برادرزاده هام از ته ته ته ته دلم میخندیدم و کنار اون آشفتگی آب به هوا میپریدم...

تداعی بعضی خاطرات از سرطان هم بدتره...آره از سرطان... بی خبری هم جز بدترین دردهای این دنیاست... بعضی خاطرات مشترک با بعضی از آدما(دریا... عکس... شنیدن صدای یک دوست... دل... شب... آسمان... حس خوب... درددل... و...) آدمو ذره ذره میکشه... یه جور مرگ تدریجی...

کنار بزرگترین دریاچه دنیا افطاری خوردن هم عالمی دارد...

امدیم خونه تیوی برنامه خندوانه داشت نشون میداد که علی انصاریان که برادرزاده حاج اقا انصاریان هستن، مهمان برنامه بودن با چنتا از دوستاشون که همه از قدیمی های پرسپولیس بودن... و یه چیز خیلی جالب که هر سه تاشون از سختی های زندگیشون گفتن و مثلا علی با افتخار گفت من بچه پایین شهر تهرانم در بازار کار میکردم و با سختی به اینجا رسیدم...

واقعا همین طوره اینکه اکثر ادمای بزرگ حالا در هر رشته ای یا پدر نداشتن یا پول نداشتن یا.. خلاصه خیلی سختی کشیدن تا بزرگ شدن...

علی یه خاطره تعریف کرد از خدابیامرز پدرش :  "وقتی فهمیدم پدرم مریضه تا چند ماه اول که کسی جز من خبر نداشت و به مرور تمام اختیارش رو از دست داد و بدن کلا از کار افتاد و من پدر رو میبردم حموم میشستم و لذت میبردم اینطور در خدمت پدرم هستم و اگه یه روزی تو زندگیم مشکلی پیش بیاد و به مویی بند بشه مطمعنم که پاره نمیشه چون اون بالاییه داره میبینه..."

خیلی حرف علی به دلم نشست...آفرین... دقیقا همینه... گاهی تمام دلخوشی زندگی من هم اینه خدایا تو میبینی... تو همه چیز رو دیدی و ثبت کردی... تو از همه نیات من آگاهی...

اینکه میگن خدا جای حق نشسته دقیقا همین حرف آقای علی هس...

آفرین به این پسر که اینطور با افتخار از وظیفه ای که داشت صحبت میکرد...

داشتم باخودم فکر میکردم که از دیروز و دیشب من چقد درس ها یاد گرفتم و روزی که چیزی یادنگیریم از باطل ترین روزهاست...

همه چیز دراین عالم درس هست از اون شالیزارها تا دریا و...

خدایا به تو پناه میبرم... آرامشی از جنس خودت به قلبم عطا کن...