اندر حکایت یک عدد دانشجوی ارشد :

این ترم که درواقع ترم دوم بودم چهارتا درس داشتم که یکیش فلسفه آموزش و پرورش بود...

دومین امتحانم بود اما اولین درسی بود که نمرش امد...

وقتی نمره رو دیدم شوک بهم وارد شد...

البته بعدا فهمیدم کل کلاس نمره بدی گرفتن...

واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم... کاملا گیج بودم...

انتظار نمره بد داشتم اما نه دراین حد...

خیلی تردید داشتم که برم با استاد حضوری حرف بزنم یا نه...

برم بهش بگم من واقعا ایام امتحانات مشکل داشتم و تمرکز نداشتم...

خلاصه باکلی کلنجار باتوکل بخدا رفتم دانشگاه...

اول رفتم اتاق مدیر گروه یا همون استادراهنمای بنده برای پروژه پایان نامه من...

گفتم اقای دکتر میتونم باشمامشورت کنم؟

گفتن بفرمایید در خدمتم...

گفتم استاد ما کلا فلسفه خرابکاری کردیم...

اقای دکتر همین طور دهنش باز بنده رو نیگا میکردن...

منم از خجالت نابود شدم...

گفت ای وای... اخه چرا...

گفتم نمیدونم فقط اینو میدونم من و چنتا از بچه ها واقعا مشکل داشتیم اینطور نبوده که درس نخونیمو تنبلی کرده باشیم...

گفتم به نظر شما برم با اقای دکتر حرف بزنم؟

گفتن آره چرا که نه چون هر دانشجویی حق داره خصوصی با استادش حرف بزنه و از مشکلاتش بگه...

بعد گفتم استاد یه چی دیگه بگم؟

گفتن چی؟

سرمو انداختم پایین گفتم امتحان شمارو هم کلا خرابکاری کردیم و الان من به نمایندگی از طرف همه امدم اینجا..

اینجا دیگه دکتر شروع کرد به تند تند حرف زدن: نه واقعا شماها درس نمیخونید... شماها اصلا معلوم نیس حواستون کجاس... شماها همش درگیر حواشی هستین و به درس اهمیت نمیدین... اصلا دوترم پشت هم مشروطی اخراج میشین و...

گفتم اقای دکتر من اون ترم معدلم خوب شد و حتی درس شمارو 17 شدم و اینجا  دیگه بغض کردم گفتم من واقعا مشکل داشتم و هرچهارتا امتحان رو بد نوشتم...

اقای دکتر ناراحت شد بادیدن بغض من سرشو انداخت پایین گفت فعلا دارم برگه کارشناسیارو نمره میدم بعدش برم ببینم شماها چه کردین،گفت حالا آروم باش برو ببین فلسفه رو چه میکنی...

یکی از بچه ها هنو نرفته بود شهرش ازش خواهش کردم دوتایی بریم اتاق استاد فلسفه...

انگاری  هم روم نمیشد با اقای دکتر حرف بزنم هم یه کوچولو میترسیدم که ایشون عصبانی بشه...

دوستم لطف کرد بامن امد...اما گفت سمیه توشروع کن به حرف زدن چون من خیلی میترسم...

خلاصه رفتیم و ایشون مثل همیشه لبخند زدن و گفتن بفرمایید...

گفتم استاد امدیم درباره نمره فلسفه حرف بزنیم...

گفت بفرمایید بشینید...

دوستم سریع نشست...

اما من گفتم حالم خیلی خوب نیس استاد اصلا نمیتونم بشینم...

گفت نه راحت باش اینجوری بهتر میتونیم باهم بحث کنیم...

بااجازه ایشون نشستم... من کلا احترام خیلی زیادی برای استادها قائلم خصوصا اگه سنشون بالا باشه و موهاشونم سفید باشه همیشه میگم حرمت این موهای سفید رو نگه داریم...

گفتم استاد من نیومدم اینجا چند نمره مفت از شما بگیرمو خوشحال برم خونه... امدم به من کمک کنید نه تنها من بلکه کل کلاس...چون بچه ها همه رفتن شهرشون فقط من اینجا زندگی میکنم...

استاد با مهربونی تمام و لبخند همیشگیشون گفتن خیلی خوبه... باشه بیا باهم این مشکل رو حل کنیم...

اینجا من هنگ کردم... گفتم خدای من... عجب استادی... برای اولین بار همچین استادی میبینم که درباره نمره اینطور بامن حرف زد...

استاد گفت شما جای من...چی پیشنهاد میدی؟

گفتم استاد من الان گیجم درشوک به سر میبرم امدم که شما پیشنهاد بدین...

گفت اگه کلا مثلا پنج نمره به همتون بدم با خودم در درون خودم به عنوان یک معلم(حتی نگفت به عنوان یک استاد) به چالشی برمیخورم و نمیتونم پاسخگوی وجدانم باشم... چون من تازه چند نمره به همه دادم که این شدین...!!!!!!!!!!!!حالا فکر کن بازم چند نمره دیگه بدم...

اینجا من رسما از خجالت تامرز نابودی پیش رفتم...

گفتم استاد ینی دراین حد؟ پس این همه نوشتیم و تحلیل کردیم چی؟

استاد گفتن من حاضرم برگه هاتون رو بیارم حیف الان تو ماشینمه و بشینیم درباره تک تک پاسخ های شما باهم بحث کنیم...!!!!!!

ایشون گفتن پس بهترین راه حل اینه چون تا 5مرداد وقت هس نمره رو تایید کنیم پس من یه امتحان دیگه از همه شما میگیرم....

استاد گفت نظرت چیه؟

گفتم استاد عالیه من کاملا موافقم...

گفت پس برو به بقیه هم بگو ببین نظر اونا چیه بعد بهم زنگ بزن بگو درنهایت چی شد...

استاد گفت فکر نکن من خوشحالم شما نمره های بدی گرفتین،من میفهمم مشکل داشتی الان اوضات خوبه؟

گفتم تقریبا خوبه...

گفت الان میتونی درس بخونی؟

گفتم تمام تلاشمو میکنم...

گفتم استاد سوالا چطوره؟

گفت دوس داری چطوری باشه؟

گفتم نمیدونم فقط میخوام بدونم مثل سوالای امتحان قبلی هس...

گفت بیشتر مباحث تربیتی رو بخونید نه مباحث فلسفی چون  رشته شما روانشناسی تربیتی هس و مباحث تخصصی فلسفه رو تخصص ندارین و من از شما نمیخوام...پس فقط بادقت مباحث تربیتی و آموزش و پرورش  و مدرسه و معلم و برنامه درسی و اینارو بخونید و برام تحلیل کنید...

باورم نمیشد یه ادم اینقد مهربون و با اخلاق و منطقی باشه...

یه استادی که میتونس منو از بالا ببینه و بگه به دلیل اینکه من مدیر تحصیلات تکمیلی کل دانشگاه هستم واس چی امدی قسمت اداری دانشگاه الان من کار دارم برو بعدن بیا اتاق من در دانشکده... میتونس بگه همینی که هس به من ربطی نداره نمره شما پایین شد... میتونس بگه از کجا معلوم راست میگی که ایام امتحان مشکل داشتی... میتونس با عصبانیت بامن حرف بزنه...

اما ایشون مثل همیشه بسیااار مهربون...

اینکه میگن فلسفه درواقع درست اندیشیدن رو یادمیده دقیقا من در استاد اینو دیدم که چقد منطقی باقضیه برخورد کردن...

ایشون موقع خداحافظی به خاطر من از جاش بلند شد و منم بهش نزدیک شدم گفتم استاد ممنون ازینکه منو شنیدین...ممنون ازینکه بهم توجه کردین و برام وقت گذاشتین...

برگشت بهم گفت مگه من جلادم؟

گفتم نه استاد... شماخیلی هم مهربون هستین اما خب من از سال 84تا الان دانشجو هستم و در دانشگاه های مختلف درس خوندم و استادهای خیلی زیادی در زندگیم دیدم بعضیا حتی اجازه نمیدادن ما حرف بزنیم...

استاد گفتن اونا دیگه استاد نیستن... نمیشه اسمشونو استاد گذاشت...

اون روز خیلی خوشحال از اتاق اقای دکتر امدم بیرون و ایشون درس های بزرگی به من یاد دادن با این منش و رفتارشون...

و استاد فلسفه دیگه در ذهن من و قلب من حک شده تا ابد...

یه استادی که همیشه در طول ترم برام دل نشین بود چرا که هم آرامش ایشون رو دوس داشتم هم اینکه ایشون  خیلی ادم باسواد و البته خیلی هم ادم تمیزی بودن همیشه لباسای تمیز و مرتب و اتوکشیده میپوشیدن و به نظرم این در روحیه دانشجو خیلی موثر چون استادا کلا زیر ذره بین هستن...

در دین ما هم چقد تاکید شده در تمیزی و مهربونی و لبخند و... همه اینارو من یکجا در اقای دکتر دیدم...ایشون رو صرفا یه استاد نمی دیدم همش به چشم من یه پدر مهربانی بودن که همیشه لبخند داشتن و تو اووووج مهربونی و آرامش به موقع جدی هم بودن و حسابی از ایشون حساب میبردیم و به نظرم مرد یعنی همین...

هیییییییییییییییییییییییچ وقت نمره نشون دهنده سواد و توانایی ادما نیس...

یه درس دیگه که خداروشکر من پاس شدم اما چنتا از بچه ها افتادن... فهمیدم یکی که اعتراف کرده بود هیچ کتابی رو تاحالا نخونده پاس شده... گفتم اخه چطور ممکنه؟گفتن چون کاملا از روبرگه یکی از بچه ها نوشته و پاس شده...

اینم دانشجوهای این مملکت... اون وقت میگن معدل خیلی مهمه... یک عدد انگاری کل سواد و توانایی یک انسان رو میسنجه...

از طرفی داداش کوچیکم بهم میگفت تو که دانشجو ارشد دانشگاه دولتی هستی و با اون رتبه و همچین دانشگاهی ... پس کلا نمره هات باید بیست باشه...

گفتم بچه جون سطحی نگر نباش... هرقضیه ای ریشه و عمق داره و باید آنالیز بشه و قطعا در طول تحصیل مشکلاتی پیش میاد که دانشجو تمرکز نداره و این ربطی به دانشگاه و رتبه و اینا نداره...ممکن در بهترین دانشگاه های دنیا هم برای بهترین دانشجوها هم مشکلاتی پیش بیاد...

همه اینارو با جزییات اینجا نوشتم یادگاری تا اگه بعدها در قید حیات بودم پروسه سختی هامو ببینم که چطور مدرک گرفتم...

خدا بزرگ است...